خب سیمین جان، یک خریّت کرده ام که ناچارم برایت بنویسم،بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران،می خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می شد،از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه می آمدیم و می رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود.روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همه درختها را گشتم و بعد از همان راه به طرف جاده ی پهلوی راه افتادم.وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود،یک مرتبه گریه ام گرفت اگر بدانی چقدر گریه کردم،از نزدیکی های آن جا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد( یادت هست؟) گریه ام گرفت تا برسم به اول جاده ی آسفالته آن طرف که نزدیک جاده ی پهلوی می شود. همین طور گریه می کردم و هق هق کنان می رفتم گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم ... یادت هست؟ اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم،آن قدر دلم گرفت که می دیدم در غیاب تو همان کوه و تپه،همان پستی و بلندی ها، همان درخت ها و جوی ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی... وقتی تنها دلخوشی آدم،تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلا همه وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی شود تحمل کرد. آخ که تصدقت می روم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه حالا آسوده تر شده ام،راحت تر شده ام،و چه کمک بزرگی است این گریه،و مردها چه سنگدل می شوند وقتی گریه شان بند می آید... ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحظه و تنها به خاطر او هم شده می خواهم به تو عقیده پیدا کنم... #نامه ای از زنده یاد #جلال_آل_احمد به همسرش #سیمین_دانشور چهارم آبان هزار و سیصد و سی و یک #الهام #الهام_جعفرنژاد #نامه #نامه_عاشقانه #دهه_سی #عشق #عشاق
1،449
63
1399/04/31