كه مى داند اين خاك را ؟ لحظه...لحظه اى كه مى رسد.... لحظه اى كه چون تراشه ى سنگ در ذهن حك مى شود نگاره اى كه هرگز پاك نخواهد شد نگاره اى چنان رنگين از خون ، كه غلظت اش در فرسنگ ها خاك غم گرفته ى اين جا دلَمه مى بندد. و صورتك اين وحشت، خون مى خورد از نبض رونده ى اين خاك. لعنت به تو.... لعنت به جنگ...لعنت به هر آنچه اين خاك را با غم آغشته مى دارد. سال هاست كه خون مى خورد اين گرگ از اين خاك. اما، تو نمى دانى اين خاك را. اين شريان بريده ، اين خون... اين خون تكرار.. مى ماسد آرام. تنگ مى كند لخته هاى انباشته راه نفس را. و مى بندد عاقبت گلو را. درهم مى پيچد خنده ى ترس وارِ دلقك را. تو نمى دانى اين خاك را. اينجا، خون رنگ تازه اى نيست. آشناى ديرينه ى اين مرز و بوم است. مى بندد اين تفت، چون خشت، چون سنگ، چون كوه. لعنت به تو....لعنت به جنگ....لعنت به واژگانى كه تو را جهانِ برتر مى داند.
3،315
59
1398/10/13