. زنی که موهایش قرمز بود، همان‌طور که داشت با پاهای لختش موج‌ها را نوازش می‌کرد گفت: وقتی موج بزرگ میاد داد بکش دوستت دارم، بلدی؟ مردی که موهای سیاه داشت گفت: بلدم ولی چرا؟ زن گفت : چون وقتی موج بلند باشه ممکنه بترسم. مرد گفت: اگه بگم دوستت دارم نمی‌ترسی؟ زن گفت: نه، معلومه که نه، مگه آدمی که دوست داشته میشه می‌تونه بترسه؟ مرد گفت دوستت دارم. بعد رفت نشست گوشه سلول، و به دریا نگاه کرد که با یک موج بلند زن را بغل کرد و از لای میله‌ها فرار کرد و رفت. بازجو گفت اسم؟ مرد گفت: کسی تا حالا تو رو بوسیده؟ بازجو گفت: نام پدر؟ مرد گفت: کسی تا حالا تو رو بوسیده؟ بازجو گفت: اقرار می‌کنی؟ مرد گفت: کسی تا حالا تو رو بوسیده؟ بازجو گفت نه، معلومه که نه. مگه کسی که بوسیده شده‌باشه، می‌تونه این همه سوال بپرسه از بقیه؟ مرد به دریا نگاه کرد که توی ساعت مچی بازجو زندانی بود. دید موج بلند دارد به سمت پاهای لاک‌قرمزدار زن می‌رود. بلند گفت: دوستت دارم. بازجو کتکش زد. بلندتر گفت دوستت دارم، نترسی ها. بازجو کتکش زد. بلندتر گفت اشهد انا لبانت را. بازجو کتکش زد. و چشم‌هایت را. بازجو کتکش زد. و دستهایت را. بازجو کتکش زد. و اگر دختری از من داشتی دخترت را، بازجو کتکش زد. و اگر پسری از من داشتی... بازجو گریه کرد. و مرد به دریا نگریست که گم‌ شده‌بود در سرخی خون لبهایش روی ساعت مچی بازجو. قاضی گفت: از مرگ می‌ترسی؟ مرد گفت: اگه بترسم زن بلند میگه دوستت دارم، بعدش دیگه نمی‌ترسم. طناب را دور گردنش بستند. به دریا نگاه کرد که جایی بین زمین و آسمان بود، رهای رها. زن با موهای قرمز نگاهش کرد و لبخند زد. مرد هنوز محو تماشای صبح صورت زن بود که معلقش کردند بین زمین و هوا. زن بلند گفت دوستت دارم. بلندتر گفت دوستت دارم. بلندتر گفت اگر از تو دختری داشتم، یا پسری، باز هم تو را دوست می‌داشتم تا نترسی. می‌ترسی؟ مرد به دریا رسید، و موجی بلند زنی که موی قرمز داشت را، و مردی که موی سیاه داشت را، و دختری را که نداشتند، و پسری را که نداشتند به دوردستها برد. بازجو، و قاضی، و من، مطرودانی بودیم که به شکل گله‌ای از اسب‌های پیر بدرنگ، در ساحل ایستاده‌بودیم، و رقص آفتاب و موج را تماشا می‌کردیم. #حمیدسلیمی موزیک: طلوع/#محسن_نامجو @officialmohsennamjoo
253
1399/07/07