... جنگل که تمام شد رسیدم به غار تو. آمدم کنار در ایستادم به تماشای تن تو، که برهنه بودی و می‌رقصیدی برای مردی که دوستش داشتی، و مرد من نبودم و زن تو بودی. نگاهت کردم و لبخند زدم و گریه کردم و ایمان تیغ تیزی بود که می‌چرخید تمام جانم را، می‌درید و می‌خندید. هی درد دوید در رگ‌های تنم و به کسی نگفتم و تمام جنگل را برگشتم تا قبیله خودم. بی حرف، رفتم وسط آتش بزرگ، رقصیدم. رقصیدم و تمام تنم تمام شد و خاکستر شدم. خاکسترم را باد آورد انداخت کنار غار تو، که رسم باد همین است که هر شکاری را ببرد تحویل شکارچی بدهد و آدم‌ها نمیدانند. خاکسترم بی که تو بدانی هر روز کف پای تو را بوسید وقتی می‌رقصیدی. بعد یک شب که از دور نگاهت می‌کردم و نمی‌دانستی ، گفتند تمامم و باید باد مرا ببرد. گفتند شرط ایمان دوری و دوستی است. من گریه کردم ، خاکستر نمناکی شدم که اختیارش دست همه بود غیر از خودش. تو آمدی روی تنم رقص مرگ کردی، پیش چشمم آمیختی با مردی که من نبودم، من همانجا بودم و نگاهتان می‌کردم. مرد شراب تنت را نوشید و مست شد. من تمام شدم. تن دادم به نبودن. باد، مرا آورد انداخت وسط دریای مذاب. پراکنده شدم. هر تکه از تن خاکسترشده‌ام را باد برد به یک گوشه دنیا، حالا همه جای جهان خاکسترهایی هستند که مومنند به درد، و شبها ورد نام تو را آنقدر می‌خوانند که همه دیوانه‌ها مست شوند و برقصند . من این قصه را نگفتم که تو خبردار شوی. نه. تو زبان خاکسترها را نمی‌دانی، بس که همیشه خورشید بوده‌ای. اصلا نگفتم که بدانی، که تو خط مرا نمی‌خوانی. گفتم که باد برساند به گوش مرد، که قدر تو را بداند. • متن: #حمیدسلیمی گوینده: #محمود_سرمدی میکس و مستر: #بهنام_بازیار موسیقی: Now You Can Sleep - Crows in the Rain @hamid.salimi.59 @mahmood_sarmadi @behnam_bazyar #پادکست #دلنوشته #نویسنده #گوینده #رقص_مرگ
165
1399/06/21