. جلال گفت” چرا تازگی ها هر چی بین ما پیش مییاد میذاری تو اینستا؟” گفتم”می خوام قصه های من و جلال را بنویسم”. جلال گفت “بیخود” گفتم “ بعضی دوستام خوندن خوششون اومده” جلال گفت” اولشه . دو تا دیگه بنویسی ، تکراری میشه کسی نگاهشون هم نمی کنه” پرسیدم “جلال ، چیزی هست که تکراری نشه؟ “ جلال خیره و مستقیم نگاهم کرد اما جوابی نداد. گفتم “جلال همین حرف هامون را بنویسم؟” گفت “مگه یه صفحه نبود که چیزهایی که می نوشتی را میذاشت؟” گفتم”چرا” جلال گفت “پس این جا را دیگه بی خیال شو” گفتم “ اونوقت تو این صفحه چی کار کنم؟ “ جلال گفت”عکس های خودت را بذار...نه ، نه...عکس خودت را اصلا نذار و الا همینهایی هم که الان صفحه ات را نگاه می کنن، بی خیالش می شن ... همون عکس ابر و درخت و اسب و اینا که می ذاری خوبه” خندیدم و گفتم “ جلال قصه های خودمون را هم گاهی بنویسم؟ “ کمی فکر کرد ، بعد گفت “ پس کم . خیلی کم که مردم خسته نشن” گفتم “ جلال دوستت دارم” با خنده گفت “خفه شو بابا” گفتم “حالا واقعا چیزی هست که تکراری نشه؟” دوباره نگاهم کرد...
48،027
2،272
1399/08/20