"آسانسور یک هتل قدیمی مرکز برلین ". از پارکینگ که اومدم واردش بشم دیدم ماسکم جا مونده یک بسته نو توی داشبورت ماشین بود برداشتم گذاشتم روی صورتم این یکبار مصرفها اولش حس خوب بهت میدن , در حض استفاده از این اجبار جدید زندگی بودم که درب آسانسور باز شد داخلش شدم دگمه طبقه هم کف رو فشار دادم آسانسور به اندازه ای کوچیک بود که حسش کردم و من که ترس از فضای تنگ دارم حواسم جمع اطرافم شد که نگاهم خورد به این عددها و عقربه زیرش ، یاد فیلمهای هیچکاکی و ترس از باز شدن در عالمی دیگه و سقوط در بی نهایت افتادم ...عقربه حرکت کرد و رفت بالا درب طبقه هم کف باز شد ، کسی داخل نشد... عقربه بالا رفت و طبقه چهارم ایستاد یک زن لاغر اندام وارد شد نگاهم کرد خودم روچسبوندم به گوشه دیواره آسانسور که فاصله کافی داشته باشیم ، باز حواسم رفت به عقربه و حرکتش زن پیاده شد و در بسته شد ...عقربه روی عدد منفی دو ایستاد در باز نشد ، دوباره خفگی و فضای تنگ رو حس کردم ماسک رو برداشتم و همه دگمه ها رو با هم زدم درب باز شد پارکینگ بود خودم رو پرت کردم بیرون دری جلوم نمایان شد باز کردم راهرو تاریک بود پله ها رو چند تا یکی بالا رفتم رسیدم هم کف درها سنگین بودند و من بی جون وارد طبقه شدم یکهو نمیدونم از کجا نگهبان مودب و خوش پوشی نزدیک شد و به ماسکش اشاره کرد دیدم در این بالا و پایین کردنها گمش کردم لبه بلوزم رو روی صورتم کشیدم و دستم رو بعلامت تسلیم بالا بردم و زدم بیرون ...فقط هوا میخواستم ، نفس . #berlin 😷
218
16
1399/07/12