داشت مستندِ #نفس_هاي_ماندگار رو تدوين مي كرد، توي باكس يكِ روايت فتح من نوجوون بودم؛ عاشق سينما و عاشق آدم هاي سينما. #ابراهيم_اصغرزاده از سينما اومده بود. بوي نگاتيو مي داد. برعكس من كه عاشق ورود به سينما بودم اون به سينماي مستند پناه آورده بود و از سينما در رفته بود. سيد ابراهيم نماد پختگي توي سينما بود و من نماد خامي! دوست داشتم بهش نزديك بشم، دوستيش با پدرم راه رو هموار كرد؛ در زدم و توي چهرش ديدم كه مي گه "الان چه وقت در زدنه بچه پررو" تمركزش رو گرفتم. با دست زد روي اسپيس و دستي كرد توي موهاش و گفت "جانم علي؟" فهميدم مزاحم شدم و گفتم هيچي بعدا مي گم. گفت نه الان بگو... گفتم من داستان كوتاه مي نويسم مي شه براتون بخونم؟ خنديد. گفت بخون ، پسره مرتضايي ديگه. ذوق كردم، قصه اول رو خوندم ، گفتم بازم هست، گفت بخون؛ بنده ي خدا يك ساعت وقت گذاشت و كل قصه هاي من رو كه الان خودمم حال ندارم بخونمش رو گوش داد. منتظر بودم كه بگه من يك نابغه كشف كردم😂 و دفعه بعد معرفيم كنه به حاتمي كيا و صفا... برام با خط قشنگش با مهربوني ايرادات قصه هام رو نوشت ، گفت كمكت مي كنم توي سوره چاپش كني يكيشو... و كلي اميد داد بهم. قرارمون سره جاش بود تا شبي كه تلويزيون خبر سقوطِ هواپيمايي رو داد كه آقا ابراهيم توش بود😔. به همين سادگي. ابراهيم اصغر زاده وسواس داشت توي كارش. مي خواست صداي يك مادر شهيد رو دوباره ضبط كنه براي فيلم كاغذهاي بي جوابش... سيد ابراهيم اصغرزاده به روايت فتح پناه آورده بود به نظرم ، هر چند همونجا هم ي سري چپ چپ نگاش مي كردند. #سيد_ابراهيم_اصغرزاده شهيد شد ولو اينكه بنياد شهيد اين رو نفهمه! تونستيد فيلم آخرش رو ببنيد ، عاليه جدا. روحش شاد
267
12
1399/08/19