چند وقتیه که در برزخم.یعنی همه در برزخیم.هم دلم میخواد حرف بزنم و هم فکر میکنم چه حرفی تا بحال زده نشده و مگه چقدر حوصله خوندن برامون مونده؟چهارخط بنویسیم که چی؟حس کنیم کاری کردیم؟جز این چه کنیم؟به مفهوم واقعی کلمه به تاتر پناه بردم.دقیقا به تمرینهای تاتر پناه بردم اما وقتی سرتمرینم قسمتی از وجودم فریاد میزنه که باید توی خیابونها باشم ،کنار آدمهایی که فریاد میزنن و با گلو و چشمان سوخته برمیگردن...اگر برگردن.بعد قسمت دیگری در گوشش میگه تو عاشق هنر بودی.هیچوقت نخواستی از سیاست سردر بیاری چون در نمیاری.تو قرار بوده مثل هر آدم دیگری حق انتخاب برای زندگیت داشته باشی و هنر و انتخاب کردی.اگر نقدی هم بود در هنر ابراز کنی.اما امروز احساس میکنم بی مصرفترین آدم کره زمینم.نه سلبریتی هستم که با یک انصراف یا جمله تاثیری بگذارم و نه حتی یک شهروند عادی در یک جامعه سالم که بتونم حقم و فریاد بزنم.حتی اگر زندانی هم باشم زندانی ناتوانیهامم نه زندانی مخالفان عقایدم.چقدر از عمرمون مونده؟موج بلایا میگه اصلا به طولش دل نبند.مادر هم نیستم که بتونم با تمام وجودم بگم حداقل برای بچه هام مبارزه میکنم تا فردای بهتری داشته باشن ،اصلا کجا مبارزه کنیم؟توی خیابونها؟میخوام که مبارزه کنم اما با کی؟با چی؟با یک حجم سیاه گارد ویژه که اگر کلاه از سر بردارن و باتومها و اسلحه هاشون دستشون نباشه میشن پسرهای کوچولوی همسایه که نگران آیندشون بودم؟و گیریم که گوشت تن هم و خوردیم.کی قراره مدیریت بحران بعد از جنگمون و بکنه؟من قرار نبوده سیاستمدار باشم.اکثر کسانی که میشناسم هم نیستن.اونهایی که دلبسته سیاست و بازیهاش بودن کجان تا به اینهمه فریاد سمت و سویی بدن؟من،بی مصرفترین شهروند جهان ، بازهم به هنر پناه میبرم.به عشق.به امید روزی که بتونم فریادهای عاشقانم و منتشر کنم نه خشمم و.اما از همین جا به چند نفر دوست مجازی و حقیقیم میگم بیاین با عشق کنار هم بایستیم...عقاید هم و به سخره نگیریم.اگر فردای بهتری و انتظار میکشیم،فرداییه که همه بتونن حرف بزنن و اون فردا از امروز آغاز میشه.
2،820
112
1398/10/24