... حقیقتش نه رَمقی هست و نه خنده ای اِنقدر که مرگ دیدیم و خون خوردیم اِنقدر که ترس داشتیم و اشک ریختیم جای نان و آب سر سفره هامون بغض بُردیم و درد جای نوازش شدن روی صورت هامون اِنقدر که تیغ کشیدیم و آه آه و تا اَبد آه بیچاره مادرهایمان از بس که غصه ی مان را خوردند ، مُردند نه عاقبت به خیر شدیم نه مهندس هیچِ مطلق پر از درد و اندوه اینکه هیچی در کار نیست ، تقصیرِ کیست؟ من با خودم و خودم با خودم در جنگیم هر که می کُشد یا می بَرد پیروز است ما که نشسته ایم به امید ، بازنده این رسمِ معرفت نبود که من با خودم در رنج باشم و امید آخرین رویایی باشد که نیست جنگ ، ترس ، اشک ، مهاجرت ، دلار ، بنزین ، سهم من از اینجا سکوت ، سرخوشی ، عشق ، تحصیل ، سهم جهان اول از اونجا خسته ام و تو فقط می فهمی
103
9
1398/10/15