خاطره . . هفتاد و دو ساعت زل زده بود به آینه و جم نمیخورد.میگفت میخوام پاشم یه خورده راه برما،ولی نمیتونم،کارش شده بود همین،چند روز پشت هم بشینه جلو آینه تا موقعی که خوابش ببره.هیچوقت درکش نمیکردم،آخه دیوونگی ام یه حدی داره... میگفت میخوام انقدر بشینم و نگاه کنم به خودم؛بلکه بفهمم ایرادم چی بود که ول کرد و رفت؟!!!! به نظر من دروغ میگفت،اون میشست و زل میزد به خودش،چون خودش و گم کرده بود؛بعد رفتن اون آدم زندگیش نابود شد،رفت تو لاک خودش،دیگه کار کردن و گذاشت کنار،کلا تارک دنیا شد... آره،الان که فکر میکنم میبینم اون زل میزنه تو آینه که خودش و پیدا کنه،میخواد اینجوری تسکین بده درد عمیق شو. میدونی... هفتاد و دو ساعت کم نیست،ولی هفتصد و سی روز خاطره ساختن و رفت و اومد و کنار هم بودن ام کم نیست. دو سال خاطره رو با چندتا از این هفتاد و دو ساعتا میشه جبرانش کرد؟ فراموش کردن هفتصد و سی روز خاطره یه عمر طول میکشه که اغلب از عمر عاشق جماعت خیلی بیشتر. هر قدمی که کنار کسی برمیداری خیلی مواظب باش؛چون ممکن دیگه یادت نره... . . . . بر بلندای افکارم #مبین_سالم_پور
مبین سالم پور | خاطره
.
.
هفتاد و دو ساعت زل زده بود به آینه و جم نمیخورد.میگفت میخوام پاشم یه خورده راه برما،ولی ن...
22
1397/06/12