عزيز من! قصه ما،قصه آن كشتى گير است كه بعد از آن كه حريفش را از ميدان به در برد از خوشى ديوانه شد و شروع كرد با خودش كشتى گرفتن. خودش را زمين زد، خاك كرد، باز ايستاد و باز همان كار را كرد .تماشاچيان ابتدا به مرد كشتى گير ميخنديدند اما وقتى ديدند او هر بار سخت تر،دردناك تر و با فنون پيچيده تر و خشن تر خودش را خاك ميكند رفته رفته خنده هايشان محو شد و جايش را حيرت گرفت. كشتى گير خسته و ناتوان و خون آلود همچنان خودش را خاك ميكرد وهر بار كه خود را بر زمين ميكوفت آه و فغان و ناله اش بلند تر ميشد. تماشاگران ديگر دلشان به درد آمده بود و به حالش گريه ميكردند... و او همچنان با خودش كشتى ميگرفت و باز هم خودش را خاك ميكرد و به خود ميباخت و دوباره مى ايستاد تا انتقام شكست قبلى را از خودش بگيرد اما باز سخت تر و خونبار تر ميباخت...آنقدر خوب خودش را برد و آنقدر خوب خودش را خاك كرد و آنقدر برد و خاك كرد تا خودش را كشت و رفت... تماشاگران هم رفتند... شب بعضى از تماشاگران در بستر به اين مى انديشيدند كه چرا جلوى كشتى گير را نگرفتند،آرامش نكردند و زخمهايش را التيام نبخشيدند و مراقبش نبودند؟ سپس پلكهايشان رفته رفته گرم شد و آرام خوابيدند تا فردا چه آورد... چند روز بعد تشك خون آلود كشتى را هم بردند گوشه اى و سوزاندند. #احسان_كرمى
26،238
6
1399/08/09