. یک روز قصه شهری را خواهم نوشت که رودی آرام و وسیع بغلش کرده بود. شهری که مردمش گذر به گذر روی آب پل ساخته بودند و روی هر پل هزار قفل بود و روی هر قفل دو اسم و پشت هر اسم تپش قلبی که گرم عشق آن دیگری بود. روزی داستان شهری را می‌نویسم که پیاده‌روهایش طاق شکوفه گیلاس داشت و قوها و مرغابی‌ها روزها زیر پل‌های آهنی شنا می‌کردند و شب‌ها در عمق آب‌های تاریک به تماشای غواصی می‌نشستند که کارش پیدا کردن کلید قفل‌هایی بود که زمان بسته بودنشان به انتها رسیده بود. هر کلیدی که پیدا می‌شد، هر قفلی که گشوده می‌شد، هزار سهره روی شاخه‌های پرگل مگنولیا ناله سر می‌دادند و عصر آن روز بارانی سخت باریدن می‌گرفت و باد هو می‌کشید و رود آشوب می‌کرد تا صبح بعد که دستی برود روی پلی و قفلی با دو اسم ببندد و کلید را رها کند میان خروش موج‌ها، آن‌وقت دوباره رود رام می‌شد و آسمان می‌درخشید و شهر آرام می‌گرفت. روزی داستان این شهر را خواهم نوشت...
20
1399/01/22