صورتم از سوختگی ِ هُرم ِ آفتاب و شرجی درد می کرد و دست هام از الکل زدگی ِ کابوس ِ کرونا پلاسیده بود. پاهام جان ِ کشیدن ِ تن ِ خسته و صبور ِ چهارده پانزده ساعت توی گرما کار کرده ام را نداشت .خنده ام را اما نمی گذاشتم گُم شود.زندگی همین است دیگر !نباید به بهانه ی سختی های گذرا ،تلخش کنیم به کام ِ خود و به کام ِدیگران.( این را با خودم مثل ِ ذکر ِ شُکر ،همواره تکرار می کنم). شب که می آید،تب آلود و خسته جان، زندگی را بی حتی وقفه ای کوتاه در خواب هایم ادامه می دهم ، مثل ِ همیشه. خواب ِ پدرم را می بینم، جایی سبز و بارانی هستیم مثل ِ جنگلی آشنا و صدای فرهاد می پیچد در خوابم. برای بابا چای ریختم و حتی بخار ِ چای رایادم هست که تا کجای لیوان بالا می آمد. بابا گفت زمستان ِ اخوان را برایم بخوان. خواندم. صدایم می رفت توی آواز ِ فرهاد.دست می کشید روی علف های خیس. گفتم نکن ! آستینت تَر شد از شبنم ...گفت امتحان کن...خستگی دست هایت در می رود...دست کشیدم روی سبزه ها ... و نفهمیدم چی شد که یکباره گفت : نسل ِ عجیبی ست نسل ِ تو... بی درد و رگ نه اما پوست کُلفتید! گفتم : نسل ِ تو چی؟...و نسل ِ پیش از تو؟ برایم بگو از تفاوت های مان. سکوت کرد. چای نوشید. جنگل و مه را تماشا کرد و به فرهاد گوش داد .پاسخی نبود.پاسخی نداشت. و دیگر روی علف های خیس دست نکشید. و من از این خواب ، از این سکوت، از این سکون بیدار نمی شدم.یک جایی صدای ِ گریه می آمد. . عکس را پیام ایرایی سال ها پیش برداشته از من. راستش دلیل ِ غصه و گریه ام خاطرم نیست.به نظرم اما عکس ویژه ایست. بی روتوش و اصلاح رنگ، طبیعی و عین ِ زندگی ست.
74،360
1،008
1399/06/07