. یه جایی از زندگی، متوجه میشی همهی اوناییکه واقعا دوسشون داشتی و قلبت براشون پر میکشیده و بدون اونا نمیتونستی ادامه بدی، یا مُردن یا پیر شدن یا به هر دلیلی از پیشت رفتن... اونجاست که دیگه بود و نبود خیلی از آدما برات فرقی نمیکنه و افتادن و نیفتادن خیلی از اتفاقا برات بی اهمیت میشه. اونجاست که دیگه خیلی تلاش نمیکنی با چنگ و دندون کسی رو نگه داری یا چیزی رو به دست بیاری... اونجاست که به خودت میگی: کاش با خودم بیشتر انس گرفته بودم و بیشتر با خودم رفاقت میکردم. میدونی چیه؟ هرکسی که دوسش داری و میره، یه تیکه از قلبت رو با خودش میبره و کم کم و به مرور متوجه میشی که چیزی از دلت باقی نمونده... یه تیکه از دلت مرده، یه تیکه از دلت پیر شده، یه تیکه از دلت رفته، یه تیکه از دلت پریده و تو تنها و بی دلی... خاطراتم نمکیه که روی زخم تنهاییت پاشیده میشه. کاش میشد اونایی که واقعا دوسشون داری، هیچوقت، هیچ جا نرن... بمونن و خوش بمونن و تموم حجم قلبت پر کن... کاش میشد
169
12
1399/07/25