از تمامِ خاطراتمان که می گذری روی دیوارِ حقیقت، میانِ قابی خالی عکسی نگرفته از ما، تمامِ روزهایی را که رفت،فریاد می کند چند فنجان قهوه به هم بدهکاریم؟ چند بار بی هم گریستیم؟ چند بار میانِ قهقهه بغضی را به آغوش کشیدیم؟ این روزها،من، هر روز ، گم می شوم در شهری که نگاهم نمی کنی من،میانِ روزهایی که دیگر نیستی، حوالیِ شب هنوز هم نشسته ام کمی پیش تر از پل هایِ ویرانه ایی که می شناسی، آن سویِ روزهایِ به باد سپرده ات، کمی قبل تر از جایی که ایستاده ایی، من هنوز هم نشسته ام از دشت های قحطی زده ی میانمان، از گلدان های شکسته، از کبوترِ ناپدیدِ کودکی که می گذری، من هنوز هم نشسته ام و از تمامِ خاطراتمان که می گذری (بابک بهشاد بیستم تیرماه نود و هشت)
بابک بهشاد | از تمامِ خاطراتمان که می گذری
روی دیوارِ حقیقت،
میانِ قابی خالی
عکسی نگرفته از ما،
تمامِ روزهایی را...
31
1398/04/20