حکایت دزد و کدخدا روزگاری بود که دزدی به دهکده ای میرفت و خانه های مردم ده را غارت می‌کرد. مردم ده مدتی به دنبال دزد گشتند تا ردپای چکمه های کدخدا را یافتند... گروهی گفتند “حتما چکمه های دزد به مانند چکمه های کدخداست” , گروهی گفتند “حتما دزد چکمه های کدخدا را هم دزدیده و به هنگام فرار آنها را پوشیده” , خلاصه مردم آبادی هر یک به درک خود برداشتی از واقعیت داشتند... تا ناگهان کسی از میان جمعیت فریاد برآورد: ای مردم، دزد خود کدخداست! کدخدا برآشفت و خشمگین شد و فرمان داد او را به بند کشیدند... مردم ده نزد کدخدا رفتند و گفتند “کدخدا این بنده خدا مجنون است و دیوانه، شما به دل نگیرید” اما کدخدا میدانست که آن دیوانه، عاقل ترین فرد آن آبادی است. کدخدا دستور داد او را شبانه حلق آویز کردند. صبح روز بعد کدخدا به میان مردم ده رفت و گفت: دیشب دزد جان آن دیوانه را گرفت و او را کشت... کدخدا واقعیت را میگفت هر چند باز هم درک مردم آبادی از آن واقعیت، برداشت دیگری بود!
3،859
1399/04/25