بس نیست؟ دارم همه این سال‌ها را مرور می‌کنم. بالا و پایین می‌کنم. روزهای خوب‌اش را یادم می‌آید و قهقهه‌ها و خنده‌ها. شوخی‌ها و سر به سر گذاشتن‌ها و خلاصه زندگی را مرور می‌کنم. همه‌ش با رفیق بوده و دوست و همین آدم‌های دور و بر. کلی خاطره داریم. کلی گپ و گعده داشتیم. روز و‌ شب و هر مناسبت و برنامه و دیداری را به تفریح تبدیل می‌کردیم. حالمان خوب بود. مگر زندگی همبن نبود؟ توقعی نداشتیم. . همه‌مان دستمان به دهنمان می‌رسید. یکی بیشتر یکی کمتر. ولی می‌رسید. اگر جایی گیر و گرفتی بود باخبر می‌شدیم. کمک می‌کردیم. بخدا توقعی نداشتیم. اما یکهو همه‌چی خراب شد. بهم ریخت. فاصله‌مان بیشتر شد. محدود شدیم به دیدارهای کوتاه. زندگی‌مان سخت شد. گرفتاری‌ها بیشتر. کم‌کم دست‌ها به دهن‌ها نمی‌رسید انگار. گرفتار شدیم. سرعتمان بیشتر شد. افتادیم به بدو بدو. که عقب نمونیم. که عقب نیفتیم. که فقط روز را شب کنیم، شب را روز. ما که توقعی نداشتیم. ما داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم. باهم. با رفقایمان. با دوستان عزیزتر از جانمان. خوش بودیم. حالمان خوب بود. با همه گرفتاری‌های معمول ساخته بودیم. رفیق بودیم. چی شد که حالا همه خاطره‌هایمان دارد بغض می‌شود و آه. چی‌شد که شده‌ایم لشکر شکست‌خورده زمانه؟ . اصلا مگر چند سال داریم که باید غم دوست و رفیق ببینبم؟ آنهم پشت هم. بی فاصله. به قول قیصر امین‌پور: «اگر داغ دل بود، ما دیده ایم/اگر خون دل بود، ما خورده ایم»...بس نیست؟
مجید توکلی | بس نیست؟
دارم همه این سال‌ها را مرور می‌کنم. بالا و پایین می‌کنم. روزهای خوب‌اش را یادم می‌آید و ق...
17
1399/04/30