. در خانهی آخر کوچه، زنی تنها زندگی میکند. زنی تنها، میانسال، و زیبا. پیشتر چندباری هم کلام شدهایم، یک بار هم مهمانم شده برای ساعتی. به عددهای سن چند سالی از من بزرگتر است، اما چند قرن از من سرحال تر و باحوصله تر. به سبب حال جسمش آرام و شمرده حرف میزند، آرام وشمرده شعر میخواند، و آرام و شمرده خداحافظی میکند. در تهران چندان کسی را ندارد جز دوستانی که وقتهای خاصی یادش میکنند مثلا وقتی خانهاش را برای خلوت کردن با دلبری بخواهند، و او همیشه با آغوش و روی باز پذیرایشان است. خودش این ها را گفته، نمی دانم راست یا دروغ، اما آرام وشمرده. با موی جوگندمی و دل سپید، دخترک کرد غمگینی است که سالهاست دلش پیش مردی است از همخون هایش. عشقی سخت ممنوع، ابرازنشده و هنوز قدرتمند. به ملاقاتهای گاه سالی یک بار دل خوش است. به آغوش های تبریک عید. دارم درباره زنی پخته حرف میزنم، نه درباره نوجوانی که اختلال تن را به روح نسبت داده باشد. از مرد که حرف میزند، لبخندش آفتاب میشود و صورتش را روشن میکند به نور علاقه. و بعد از دوری و قواعد که حرف میزند، دو اقیانوس دلگیر پر از ماهی مرده در چشمهایش جمع میشوند. یک شب که از پیادهروی نیمه شبم به خانه بر میگشتم، باز دیدمش. نشستهبود روی سکوی جلوی در خانهاش، با لباس محلی شیک، با شالی خوشرنگ و با عطری که درختهای محله را هم مست کردهبود. چند قدم قبل از این که به او برسم خبر داد مهمان عزیزش در راه است و امشب کنار او خواهد بود. دیدم زن نابینای کوچه ما، پری کوچک غمگین شعر فروغ است. امشب در خانهاش، میزبان مردی است که با بوسهای زندهاش میکند، و فردا باز در جزیره تنهاییش جان خواهد داد. تا کی دوباره مسافرش برگردد، و نوازشش کند، و موهبت نوازش شفای موقتی باشد بر همه زخمهای بیخون دل زنی که هرگز ندیده است دنیا با همه قشنگیهایش معمولا چه جای مزخرفی است برای عاشقی کردن. بخواب مرد، به فردای دیدار و وسیعتر شدن دوری فکر نکن. خدای زنان عاشق هم بزرگ است... #حمیدسلیمی ویدئو: @radiotasiyan به مادربزرگم، به زن عاشق کوچهی پیر، و به آنها که همیشه در حاشیه کوچهی زندگی چشم به راه ماندهاند.
4،545
223
1399/08/06