. تو سرنوشت مقدر من بودی. بعد از این تمام کلمات قرار است همین را بگویند. *** مرد همان‌طور که خیره مانده‌بود گفت: میگی حقیقت داشت؟ زن گفت: حقیقت داشت، ما واقعا شب‌ها بیدار موندیم و تا خود صبح با هم حرف زدیم. مرد گفت: درباره چی؟ زن گفت: یادم رفته. مرد گفت: ممکنه یه روز یادت بیاد؟ زن گفت: نه. مرد گفت: پس چطور می‌دونی حقیقت داشت؟ زن گفت: وقتی درباره‌ش حرف می‌زنیم توی رگهام پرنده پرواز می کنه. مرد گفت: فردا که بیدار شدیم، یه حرف مهربون بزن. زن گفت: من فردا که بیدار بشم تو رو یادم نمیاد. مرد روی مچ دست زن یه پرنده‌ی آبی غمگین کشید، گفت: هروقت پرنده رو دیدی، یه چیز مهربون بگو. میشه؟ زن گفت: "گاهی مرا به نام کوچک خودت صدا بزن، زیرا دوست دارم مرا به نام تو نیز بشناسند." *** چنان‌که در اوراد کتاب مقدس قبیله نوشته، آتش اختراع نخستین کسی بود که عاشق شد، و می‌خواست برای بقیه شرح بدهد بسیار خواستن و بسیار نگفتن چگونه است. در وصف آن کس چنین نوشته شده: تمام روز پا می‌کوبید و مستانه می‌خندید، و تمام شب کنار آتش می‌نشست و پیر می‌شد. *** حضرت شراب گیلاس و آفتاب، که لبهای خشک نیمه‌بازت وقت بوسیدن و وداع‌کردن یکسان آتش است، دورتر بایست و تماشا کن نبودنت چه پیچک دلربایی شده دور تنهایی طولانی مردی که برای تو کافی نبود. و به تنهایی پیامبری فکر کن که از چشم خدا افتاد. و به تنهایی خدای بی‌پیامبری فکر کن که حرفهای نگفته‌اش باران است. و به تنهایی پرنده آبی غمگین روی مچ دستت فکر کن. به من فکر کن، به اندوه قدیمی از یاد رفته‌ات. *** می‌بینی؟ تمام روز می‌دوم که از تو دور شوم، و در ابتدای شب در آغوش نبودن تو بیهوش می‌شوم. ای بت‌ ساکت مغرور، به یاد بیاور مرا، که اگر نپرستیده‌بودمت، خدای‌واره رنج نمی‌شدی. #حمیدسلیمی فیلم : #notebook @reforgets #ryangosling
148
1399/07/10