- قلمي گفت: چرا اينقدر دارم فكر ميكنم؟؟ اي يعني كه حاليش بود چه كوتي خورده م ازش تو دست اول. بي جدان. پدرسگ. هر چي فحشش بدادم كم بود. يكهو از ته ورشكستگي و بدبخت شدن، از اعماق سرم يه صداي اومد...مغزم يه فرموني داد. خودمو جمع كردم و از ابوالفضل خواستم پُشتم باشه. يه چيزي تو كله م بود كه فقط يه ذره ي اعتماد بنفس ميخواست تا اجرا بشه. دستم رفت سمت شماره سيزده! چيشاي كچل ني قليوني رفت كله ي سرش! سيزده يه بمبوله اي بود نصف قاشق چوي خوري. چيشِ قلمي گرد شد. گفت: نههه اشتباهي ميكنم! گفتم: ديگه خريدي ي ي ي... پولت پس نميدم! هي ميومد سي و يك نشونم بده و حاليم كنه، هي مو تابش ميدادم ميگفتم سيزده ن. او داد ميزد مو بيشتر داد ميزدم. خلاصه قلمي تو مبحث اعداد لاتين كم آورد. نتونست ثابت كنه ... يه بمبوله ي قد سر خودكاري ورداشتو رفت نشست كنار ننه ش. ننه ش كمي به عربيِ فصيح چيزهايي رو به پسرش توضيح داد و بعد ششققق نهاد پس كله ي كچلش. مو واي نسادم. دور شدم. رفتم تو شلوغي و ناپديد شدم. رفتم نشستم پشت بازار موهيني. نفس نفس ميزدم. سيلِ بمبوله ي شماره ي سي و يك كردم. سر جاش بود. اگه نبود حالا مو بدبخت بودم. همه ي پولام رفته بود. گرمي لاله ي گوشم كم كم پخش شد تو تمام تنم. دلم اومد سي بدبختي خودم بسوزه ولي يهو ياد سياهِ قلميِ باريك تمام جونمو به هم ريخت. گريه م گرفت. نفهميدم بخاطر خودم يا او. تو نظرم داشت زور ميزد بمبوله شماره سيزده رو باد كنه و ننه شو مجاب كنه ولي سيزده قد پستونك هم باد نميشد. از تابستونُ كار بيزار شدم. هموجور كه نشسته بودم، قاطيِ بوي خيس ماهي و ميگو كه ميدادم تو سينه، لايه لايه غم تو تنم زياد شد. بيش از قُوّه و قد و قواره م.
3،229
149
1397/08/17