#بازار #بازارچه_نو #مسجدنو #کوله_پارچه #پل_شهرستان #چاه_حاج_میرزا #اصفهان #داستان #داستانک #عاشق #تلفن_کارتی #اصفهانگردی #عکاسی #موبایلگرافی #فرهنگ_عامه #Isfahan #tourism #ecotourism #bazar #masque #payphone #story #short_story #lover #photography #Popular_Culture "تلفن کارتی" اون روزا مثل الان نبود که هر کسی توی جیبش یکی دو تا گوشیِ تلفن باشه و توی هر گوشی یکی دو تا خط دائمی و اعتباری با هزار رنگ و مدل پیام رسان و شبکه اجتماعی و چت و این جور چیزا، نه! اوج تکنولوزژیِ ارتباطیِ اون موقع، تلفن عمومیِ کارتی بود که تازه یواش یواش داشت جای تلفنای عمومی سکه ای را می گرفت. حالا دیگه با یه کارت تلفن هزار تومنی می شد کلی تلفن شهری و چند تایی هم تلفن بین شهری زد. اگه یدونه از اون کارتا داشتی، دیگه لازم نبود برای یه زنگ زدن، در به در دنبال سکه ی دوزاری بگردی. البته هزار تومن هم برای خودش پولی بود اونموقع! مخصوصا برای من که روزی 350 تومن حقوق می گرفتم از شاگردیِ دمِ حجره ی حاج رسول. گرچه من اصلا نیازی هم نداشتم به کارت تلفن، آخه کیو داشتم که بخوام بهش زنگ بزنم!؟ اولین باری که کارت تلفن را از نزدیک دیدم، دست محسن بود، محسن شاگرد حجره ی حاجی یخچالی بود و ازاونجایی که هم سن و سال بودیم و یه زمانی هم برای مدتی توی دبستان هم مدرسه ای، حالا توی این راسته ی بازار دوست جون جونیه هم بودیم و از جیکو پوکِ هم خبر داشتیم. می دونستم مدتی هست که با یه نفر دوست تلفنی شده، اینو چند هفته پیش فهمیدم، اون زمان از این مدل دوستیا رواج داشت بین نوجوونا، یه مدتی بود محسن دائم دنبال سکه ی دوزاری بود و هرکیو که می دید ازش دوزاری یا پنزاری می خواست. شَستم خبر دار شد که یه داستانی هست. یه روز که داشتیم با محسن از سرکار برمی گشتیم خونه، سر حرفو باهاش باز کردمو پرسیدم ماجرای این سکه جمع کردنا چیه؟ اول یکم طفره رفت، اما بعدش انگار که خودش هم منتظر بود تا برای یه نفر ماجرا را تعریف کنه، شروع کرد تند تند و با آب و تاب تعریف کردن. ماجرا از این قرار بوده که یه روز که محسن دم حجره تنها بوده تلفن زنگ می خوره، البته اینو بگم ماها که شاگرد کم سن و سال حجره بودیم اجازه نداشتیم تلفنو جواب بدیم یا با تلفن زنگ بزنیم به جایی، مگه کار ضروری پیش میومد، نه اینکه کسی منعمون کرده باشه اما یه قانون نانوشته بود که تا وقتی خود حاجی یا شاگردای بزرگ تر و با سابقه تر حجره بودند ما به تلفن نزدیک نمی شدیم. بله! محسن و تنهاییِ توی حجره و زنگ خوردن تلفن. محسن گوشی را جواب میده و [ادامه در کامنت]
منصور شیروانیان دهکردی | #بازار #بازارچه_نو #مسجدنو #کوله_پارچه #پل_شهرستان #چاه_حاج_میرزا #اصفهان #داستان #داستانک #عاشق #ت...
11
1398/07/17