. زن فالگیری که کنار من روی نیمکت پارک نشسته بود گفت: اگر بدانی کمتر از یکسال برای زنده ماندن فرصت داری چه میکنی؟ آن یکسال را هم میگذاری برای ساخت و ساز خانه ی نیمه کاره ات؟ من که کمی هل شده بودم با عجله جواب دادم: نه، نه، کوله پشتی ام را جمع می کنم، می روم دشت های ایروان را در ارمنستان می بینم، اورشلیم زادگاه مسیح را در اسرائیل، می روم هند، به معابد رنگارنگشان، می روم ایتالیا، من هنوز فلورانس را ندیده ام، موزه هایش را، خانه های روی آب را در ونیز ندیده ام، من همیشه از داخل اهرام مصر برای خودم تصویر می ساختم، صحرا های عربستان و اسبهایش را ندیده ام، من هنوز اقیانوس آرام را ندیده ام، من حتی کلیسای وانک در اصفهان خودمان را ندیده ام، آرامگاه کوروش بزرگ را، کودک که بودم آرزو داشتم رشته کوه البرز را فتح کنم، من هنوز هیچکاری نکرده ام، در عروسی آفریقایی ها شرکت نکرده ام، نمی دانم در قطب شمال آدمها چگونه با شش ماه تاریکی زندگی می کنند، من هنوز هیچ چیز از زمین و آدمهایش نمی دانم. تازه می خواستم ماه را هم ببینم، می خواستم تلکسوپ پیشرفته ای بخرم که تمام چاله های سطح ماه را به من نشان بدهد. می خواستم گاوهای خشمگین اسپانیا را به صلح دعوت کنم، برای کودکان سومالی شکلات ببرم، شب کریسمس را با پیزن های ارمنی شراب بنوشم، صبح نوروز را با دختران زیبای آذربایجان دور هفت سین برقصم. من هنوز بهار تبت را ندیده ام. هنوز برای نوازندگان دوره گرد خلیج آواز نخوانده ام. میخواستم در آخر این سفر، یک شب تمام عاشقانی را که از هم جداشان کرده اند، از همه جای دنیا پیدا کنم، به یک مهمانی مخفیانه دعوت شان کنم و دست هایشان را به هم برسانم، کنار دریای سرخ برایشان آتش روشن کنم و لباس عروس سرخ رنگی به آنها هدیه بدهم. آری می خواستم از تمام این اتفاقات شعر بنویسم، می خواستم از تمام تجربه هایم فیلم بسازم، از هر آنچه که می بینم. اما مهم تر از آن میخواستم زندگی کنم. من آنقدر سرگرم جنگ با هزارتو های ماندن شدم که فراموش کردم چه رویایی برای زیستن داشتم، اگر قرار است تنها یک سال دیگر زنده باشم، دلم میخواهد تا جایی که می شود رفت، بروم. پ.ع مهر ماه ۹۹
171
14
1399/07/10