مدتهاست که عاشق جزئیات بی‌اهمیت زندگی شده‌ام. می‌توانم ساعتها وقت صرفشان کنم: انار دان کردن. خريدها را ضد عفوني كردن. شستن سینک و بعد خشک کردنش با دقت، طوری که یک قطره آب هم جا نماند. جارو کردن کف حياط. کندن برگهای خشک از روی شاخه‌های گلدانهاي شمعداني. تا کردن رختهای شسته با دقت و آرام. جابه‌جا کردن کوسنهای روی مبل. بیرون ریختن و دوباره چیدن کمدها. كارواش و شستن ماشين. دستمال کشیدن گاز و اطرافش. آخر هر روز، جان باقیمانده‌ام را که از تلاطمهای روز طولانی به دربرده‌ام، به این بیهودگیهای لذت بخش می‌سپارم. گمانم سپر دفاعیم باشد در برابر روزگاری که هیچ چیز امیدبخشی در آن پیدا نمی‌شود. گمانم همین زندگی با سری توی برف تنها حالت ممکن این روزها باشد. شاید بالاخره با همین فرو کردن سر در برف آن عقاب شکاری که آمده تا ریشه‌مان را براندازد، ما را بگذارد و بگذرد. امیدهایمان هم شبیه امید نیست این روزها. امیدهایمان شبیه ناامیدی است. بی‌دردیمان شبیه درد است. خوابهایمان شبیه بیداری است. بیداریهایمان شبیه کابوس است. خستگی روی خستگی می‌آید و من سپرم پناه بردن به آخرین قطره‌های گرد آب روی سینک نقره‌ای است و نگاه کردن از آن پنجره بزرگ به کلاغهایی که خرده شیشه‌های براق را از روی زمین می‌دزدند و به ناکجا می‌برند. سپرم، بغل کردن زانوهایم در بهشت کوچک خودم است. کنار گلدانها و درختان حياط خانه مادري که همیشه و همیشه در برابر مرگ، رشد و رویش را انتخاب می‌کنند. خالیم. از روزهایم خالیم حتی. از خودم. از داستانهایم. از همه چیز به جز همین روزمرگیها: «امشب شام چی بخوریم؟» «از آن خوراک دیروز چیزی مانده» و «منظورت چه بود وقتی گفتی چوبهاي كوچكتر را درون شومينه نزار.» ! زندگی را کوچک کرده‌ام آنقدر کوچک که بتوانم توی مشتم نگهش دارم. برای اینکه آن بیرون حتی یک دیوار امن وجود ندارد که بشود به آن تکیه داد. حتی یک لحظه اگر مشتم را باز کنم، باقیمانده زندگی از دستم می‌رود. تنها جای امن باقیمانده همین جاست. همین جایی که جایی نیست. جایی نیست که بشود به کسی نشانش داد. نسخه‌ای نیست که بشود برای کسی پیچید. جایی در اتاق کوچکم که اول تا آخرش چهار قدم کوتاه بیشتر نیست.   نگاهم کن ..علیرضا داوری. #shimer_beautysaloon #maryamsoltani
مریم سلطانی | مدتهاست که عاشق جزئیات بی‌اهمیت زندگی شده‌ام. می‌توانم ساعتها وقت صرفشان کنم: انار دان کردن. خريده...
266
1399/07/17