اون به ظاهر برج و بارو هر شب وسط کوهستان جنگلی و تاریکی مطلقش از فاصله دور با نور پردازی دلبرانه اش توجهم رو جلب میکرد و روزها هم میشد هاله ای سفید و از دور دل میبرد . اصرار داشتم ببینمش ، بالاخره با موتور رسیدیم کنارش ...راهش پر پیچ و طولانی بود ولی می ارزید این دیدار . در حال مرمت بودند و مهندسین و کارگران خیلی آروم مشغول به کارشان و اثری از توریست کنجکاوی چون من هم نبود. منظره زیبا بود و من دل سیر تک تک ناقوس ها را به صدا در آوردم و بعد هم شروع به بررسی . معبد بزرگ و چند طبقه بود و مجسمه های معنی دارش که اکثرن محافظین معبد تلقی میشدند در اطرافش و در نهایت وسط دل معبد بودایی طلایی آرام نشسته بود شمع های روشن و میوه ها و خوردنیهای نذری هم نوید حضور عاشقانش از راه دور بودند بنظرم جایشگاهش موقتی بود و خیلی مناسب اون عظمت نبود ولی فضای روحانی و آرامشش حتا وسط سیمان و گچ و صدای جوش کاری هم حس میشد و اینکه از لحظه و زمان و مکان جدایت میکرد ...شمعی روشن کردم و وصل شدم آرام شدم...! هر جا باشی یک لحظه سکوت نفسی عمیق و بازدمی شاکر می بینی که همه جا هست به هر شکلی و رنگی که زبان توست می یابیش آنکه آرام ته قلبت نشسته ، چون خودتوست او خدای توست.#chiangmai
315
13
1399/06/07