. حرفهایی که به ماهرخ پناهنده نزدم: بعد از آن، تمام روزها مثلِ فردایِ خداحافظی مان گذشت، که تو را در آغوش نگرفتم، نبوسیدمت و حتی نگاهت نکردم... گذشت... مثل لحظه ایی که پدر گفت مرا ببخش و چشمانش را بست تا برود بهشت انار بخورد، برود که دیگر برف روی شانه هاش نریزد، ناخنش گوشه نکند، همسایه حرف مفت نزند مثل ساعت چهاروبیست و سه دقیقه صبح که سرِ کوچه اشرف، چادرِ خانم یونسی از سرش افتاد تا صدای اذان را بشنود و با صدایی بلند تر از "موذن زاده" که از بامِ مسجد "چهل چشمه" پخش میشود بگوید: یاسرم را اعدام کردند، خدانگهدارت مادر گذشت ماهرخ.... مثل بادِ سرد زمستانی که درِ آهنی خانهء بی مادربزرگ را محکم به هم کوبید تا برود دورِ ساختمانِ قندو شکرِ راه آهن بپیچد، خودش را برساند به سیاهی اولِ خیابان شاهپور، پیراشکی های یخ کرده را پَرت کند پای سنوبرهای تگرگ زده مثل احوالِ دخترِ کوچک حاج آقا معینی که هیچ وقت مادرش را ندید تا شب یلدا کُرسی بچیند، دیکتهء شتربان و کوکب خانم بگوید، موهایش را شانه بزند، لباسش را بشوید گذشت... و تو رفتی خانهء تازه تان، آن دورترها، نمی‌دانم، پای کوهها، بعدِ کوهها، کجای این دنیای کوچک که دیگر ندیدمت که باز لبخند بزنی بی‌تفاوت، پریشان شوی بی حساب، راه بروی بی حواس،حرف بزنی بی محابا، عاشق شوی بی انتها گذشت ماهرخ و فرصت نشد بگویم من، آن خداحافظیِ دشوار را بلد نبودم بلد نبودم بگویم: به امید دیدار، بلد نبودم شکنجه شوم، لبخند دروغی بزنم، بازیِ آرامش کنم فقط بلد بودم از آن لحظهء ناامن بگریزم تا زودتر ابد شود. #شیماء_ملکیان #حرفهایی_که_به_ماهرخ_پناهنده_نزدم @shaymamalekiyan
غزاله جزایری | .
حرفهایی که به ماهرخ پناهنده نزدم:

بعد از آن، تمام روزها مثلِ فردایِ خداحافظی مان گذشت، که تو را ...
5
1398/10/12