لنگه كفش بارون خورده بر سر در خانه اي مرموز نماد از حضور زني داشت كه روزي قدرتمند با قامتي كشيده قدمهايي محكم من گويان قدم ميزده ، صدايش بلند بود تصميم ميگرفت تحليل ميكرد و انجام ميداد ...سفر زياد كرده بود تنها تجربه مادريش هم جنين چهارماهه اي بود كه از دست داد. شصت ساله شده موهايش را يكسالي است رنگ نكرده ، خط چشمي كشيده ناهماهنگ رژ لب نارنجي اكليليش بر روي لبهاى خشك و پوسته پوسته شده اش ماسيده حركاتش سريع با خنده هاى عصبي ... بوى تند سيگار ميداد. لنگه ديگر كفش را گم كرده بر سر در حياط خانه ميگذاردش باران خورده و خيس گويي بار زندگي با قدمي لهش كرده باشد . خيره مي ماند ، نگاهش ميكنم با صداي خش دارش مي گويد " قشنگه ، چقدر باهاش رقصيدم و پام تاول زد با همين بود كه سر قرار براي اولين بار دستم رو گرفت ... پير شدم ، نه ؟ موهاى خيس روي پيشانيش را عقب ميزنم "نه ، پير نشدي ، بيندازش دور هر آنچه يادآور خاطره ايست تلخ بر جانت را ... پير نشدي مسير را ميروي مثل همه بايد رفت تا كامل شد "! كفشش را برداشت بر صورتش خيسي اشك بود يا باران نمي دانم اما لبخندش نرم شد خودش را صاف كرد دستم را فشرد و رفت . 👠👠👠👠
سپیده علایی | لنگه كفش بارون خورده بر سر در خانه اي مرموز نماد از حضور زني داشت كه روزي قدرتمند با قامتي كشيده قد...
33
1399/07/24