: اين روزها حال دوست نداشتني تري دارم.يك حس تنهايي عجيب و غريب. مادر كه رفت ما ديگر هيچوقت يك خانواده نشديم.برادرم كه سال ها پيش و بعد از فارغ التحصيلي كوچ كرده بود و اگر درآمدش اجازه ميداد ، چندسالي چندروز ميآمد و كيفي به ما ميداد ، ديگر ذوقي براي برگشت نداشت.خواهر يكباره تصميم گرفت كه دست بچه هايش را بگيرد و از بي مادريش فرار كند و پدر كه يار سال هايش را از دست داده بود ، بي تصميم و مدهوش پي نوه هايش دور و دورتر شد. من كجا ميرفتم؟من سال ها بچه اين مردم بودم.كجا ميرفتم كه انقدر مرا لوس كنند و بيشتر از لياقتي كه دارم محبت ببينم. تا اين روزها ... روزهاي تنهاييِ دسته جمعي من تا حالا هيچوقت انقدر تنهايي را حس نكرده بودم. انگار نفرين شديم. انگار هيچوقت همديگر را دوست نداشتيم. تصميم گرفتم تا مدتي كه نميدانم كي ، ديگر اين طرف ها پيدايم نشود.اينجا كه ميآيم تنهاتر ميشوم.تنم يخ ميكند.اين فضاي مجازي اجازه نميدهد خودم باشم. ميخواهم از مردم , هماني در ذهنم بماند كه هستند نه اين جامعه جادو شدهِ غريب.اينجا كه نباشم ، نه اجنبيم نه قهرمان نه جيره خوارم نه اسطوره. من همان پسر بچه اي هستم كه سال ها دنبال توپ دويد و دويد و حالا هم لِكُ و لِكي ميكند كه زودتر بگذرد تا شايد روزي ، جايي باز مادرش را در آغوش كشيد. پژمان جمشيدي عكس : @rezsharifi
پژمان جمشیدی | :
اين روزها حال دوست نداشتني تري دارم.يك حس تنهايي عجيب و غريب.
مادر كه رفت ما ديگر هيچوقت يك خانوا...
0
1398/10/15