. بچه که بودم خیلی وقتها وسطِ هزار کار و جایی که اصلن جایش نبود و از آن لحظه حال خوبی نداشتم و دقیقن همان وقتهایی که اضطراب سراغم می آمد و قلبم به ضرب میزد، چشمهایم را میبستم و به یک چیز فکر میکردم که حالم را خوب کُنَد. به صورتِ مامان که میخندد، به لبخند بابا که پُر از آرامش است، به یک آقای پیری که نمیدانستم کیست ولی احتمالن آنوقت ها خیال میکردم خداست ، به به یک مرغِ طلایی ( از یک کارتن یادم بود) ، به مامان گُلی( مادربزرگِ مادری) به خانم مُجیری ( معلم سوم دبستان) و به باران ... یادم هست هر وقت به یکی از اینها یا خیلی چیزهای دیگر فکر میکردم بعد هم از آن فکر تاثیر میگرفتم و هیجان زده تا چشم باز میکردم با دستهایی که از گِرد کردنشان و فشار کنار پاهایم خالی از خون شده بودند ، یک جیغ کوتاه میزدم و اگر جای شلوغی بودم صورتم را شبیه به کسی که جیغ میزند میکردم و سَر خوش از اینکه دیگر همه چیز درست می شود باقی راه را میرفتم و به خدا قسم که دُرُست میشُد. من از کودکی زیادی ایمان داشتم، به همه چیز! در اوجِ نشدنها و غمها خودم را معالجه میکردم. هنوز هم همین است. دلم نمیخواهد بی اُمید بمیرم! دلم نمی خواهد اینهمه بشنوم که «مُردند» و یک بار نشنوم که « دُرُست» میشود. هر روز میانِ این همه اضطراب و تلخی بیدار میشویم و یک روز دیگر را میکُشیم و پرت میکنیم در تقویم بدون «یادی» حتی دریغ از یک «یاد». فقط دارد تمام میشود. باید همدیگر را نجات دهیم. باید در میانِ اینهمه خبر که سَرِ مان ریخته ، یکهو وسطِ یک پیادهرو ایستاد و چشمها را بَست و به یک «نجات» فکر کرد و ادامه داد. شاید باید یکلحظه ایستاد و به کسی فکر کرد ، به کسی که به اُمیدِ شما آن روز از خواب بیدار شُده. ما ایمانِ هم هستیم . ما اُمیدِ هم هستیم. به «باران» فکر کنیم و همین امروز را «خوشحالتر» زندگی کنیم ، این قانع شُدن نیست، قناعت است. ... Artwork/برادران قاسمی @ghasemibrothers —— از مجموعه «اینجا میان شهر» @injabookcafe
49،626
660
1399/08/20