. پرسیدم: چرا انقدر مات و پرتی؟! آخر هر بار که نگاهم به رویش می افتاد می‌دیدم در فکرِ چیزی با آهنگ لب می‌زند، گیج و پرت! «چگونه میخندم» را الهه می‌خواند، شعر این بود: میانِ جمعم من ولی دلم تنهاس، لبم چو گُل خندان دو دیده‌ام دریا ... سرش چرخید و نگاهم کرد و گفت : دیدی صابر چطور همه چیز از دست رفت؟داشتیم زندگی میکردیم! چرا اینجوری شد؟! همه چیز خیلی بد شُد! همه چیز . داشتم ناهار می‌کشیدم و درباره ته‌دیگِ قابلمه‌های رویی می گفتم که قلق دارد گفتم: تن نباید داد! باید برای روزِ خوشی صبر کرد. مامانی رضا می گفت: «كارى نكن به ديدی بقيه منو دچار کنی» تو هم من و دچارِ «دیدی » نکن! یا اگر «دیدی» داری خوبش را بگو دیدی هایی که از نمی‌شود ها می آید کم نیست. دیدی نتونستی! دیدی نیامد! دیدی رفت! دیدی نماند! دیدی نخورد! دیدی نرفت! دیدی ... چقدر «نَشُدِ» دیدی ها زیاد است! تا شُدَش! نباید ‌آدم فقط منتظر خرابکاری‌های بقیه باشد تا «دیدی» بگوید. باید از همین«دیدی‌ها» شروع کرد،شاید. دیدی رسید! دیدی برگشت! دیدی آمد! دیدی مریضی‌ها رفت! دیدی... باید آدم‌ها را دچارِ «دیدی‌های می‌شود» کرد. انگار یک «نمی شود»حتمی را می‌کُشیم و «شُدَش»می‌کنیم. کاش یکروز صبح‌در چشمانِ هم نگاه کنیم و بگوییم : دیدی شُد
صابر ابر | .
پرسیدم: چرا انقدر مات و پرتی؟!
آخر هر بار که نگاهم به رویش می افتاد می‌دیدم در فکرِ چیزی با آهن...
1،978
1399/05/10