; . . مرگ امان نمیدهد این روزها. عمو حمید ما هم رفت. عموی واقعیمان نبود، اما رفیقمان که بود. رفیق جوانها و هرکس دلش زنده بود و نک و نال نمیکرد. میشود از فرط دوست داشتنِ زندگی مُرد؟ بله. عموی ما همهی دردهای دنیا را تاب آورد اما کار که به بُریدن پایش رسید، دیگر از زندگی بُرید. شاید چون زندگی را به تمامی میخواست. نسیه و قسطی به کارش نمیآمد. مردی که تنها خوشی زندگیاش جمع کردن دوستها و غریبههای تازهآشنا در خانهی کوچکش و تماشای خندهها و صورتهای خوشحال آنها بود، چه غریبانه و تنها امروز به خاک رفت؛ و برادرم آرش که آنطور افتاد روی گلهای خاک تازه و زار زد، فهمیدم ما شش نفر، زیر این آفتاب بیرحم مرداد، از همهی مردههای بهشت زهرا غریبتریم. آنقدر تنها و غریب که عمو حمید با آن همه درد بیدرمانش، تنها رشتهی وصل ما به زندگی بود. و در خلوت و سکوت خاکستان، وقتی تنها ماندیم، به ارسلان گفتم دیگر از مرگ نمیترسم. ترسم ریخته؛ هیچوقت اینقدر آماده نبودهام● . . . #عمو_حمید #حمید_امینداری #بچه_ارومیه #مرداد_۹۹ #سفر_بخیر_رفیق . . .
1،167
142
1399/05/15