. نور، نترسیدن از تاریکی است. اسکندر این را میگوید. اسکندر، سیگارفروش پیر و خوشروی زیر پل کالج است. یعنی بود، با برف پیارسال مرد. فیلسوف عجیبی بود، و هست، حتی پس از مرگ. چرا که زیبایی زوال ندارد، خاصه زیبایی ذهن. مصیبتی است جستجوی امید در عصر رونق نومیدی. به زندگی فکر کردن در قلمروی مرگ. از عشق حرف زدن، در دوران نامتبرک نفرت متقابل. به آرامش فکر کردن، در دوران اصالت واکنش لحظهای. به معتدلبودن گرایش داشتن، در ساعات عزت اغراق. به تماشای زیبایی علاقهداشتن، در سیطرهی زشتیها. اسکندر کسی را نداشت. شبها کنار پیت حلبی پر از آتش تا صبح بیدار بود و سیگار دست دیوانههای بیخواب شهر میداد. پول هم اگر نداشتی، سیگار نسیه میداد و میگفت "برو پولدار شو پولمو بیار". پر بود از این مدل آرزوهای زیبا برای غریبهها. نان نازکش را با گربههای بی خانه تقسیم میکرد، و از پنیر اندکش به موشهای مکروه تعارف میکرد. درک کردهبود زیبایی، پذیرش نقصان است. درکه را که بالا میرویم، وسطهای درختی هست که نارنجیترین تنهای کوهستان است. زیباییش به زنی میماند که صبح بیدار شدهباشد و به باد بیاورد شب قبل درست و حسابی دوست داشته شده و لبخند بزند. یک پرتره عجیب از شکوه آرامش است. تنها و زیباست، و هربار از کنارش میگذرم میدانم هر دو کلمه را به درستی فهمیده. نور، انکار تاریکی است. زندگی، انکار مرگ است. امید، انکار یأس است. شب، درد، تنهایی، بیپناهی، درک نشدن، بی رویا ماندن و هر درد دیگری که هست را یک شب از تکتک محزونان قبیلهام میگیرم و در پیت حلبی اسکندر میسوزانم. بعد، دور آتش رقص سرخپوستی میکنم و آواز میخوانم: سراومد زمستون... بعد گنجشک میشوم و روی بلندترین شاخه درخت نارنجی درکه مینشینم به تماشای مردمی که از خشم و دروغ، به لبخند و بوسه برگشتهاند. من هنوز امیدوارم. گرچه این کفر کمی نیست در روزگاری که اگرکلماتت بوی یأس ندهند، قلمفروش و مالهکش و پفیوز صدایت میکنند. اما من، اسکندر پیر تمام چهارراه کالجهای خاورمیانه، بدون فتح قارهها و بدون ارتش آهنین، امیدوارترین اسکندر دنیا هستم. چرا که چارهای ندارم. اعتیاد به زندگی، خوشبختانه یا بدبختانه، علاج ندارد. همین. #حمیدسلیمی ایکاش شما هم برایم از امیدهای ساده کوچک بنویسید...
7،375
274
1399/08/02