حرکات چرخشی ماشین رختشویی زن را به روزهای منجمد زمستانی خانه ی مادر شوهر برد. روزگاری که هنوز خبری از این غول چرخشی با آن صدای تلق تلوقش نبود. روزگاری که فقط حوضی بود و صابونی و طناب رخت و خرافاتِ مادرشوهر.روزگاری که وقتی عروس از بیرون به خانه می آمد،پیرزن با نگاهی غضبناک معتقد بود که عروس با خود جادو جنبل آورده. زیرلب بسم اللهی میگفت،به سمت مطبخ میرفت،لگن مسی را برمیداشت،قلیاب و سرکه را در آن میریخت و شروع میکرد به ورد خواندن و محلول مخصوص را با آن انگشتان نحیفش به در و دیوار و فرش پاشیدن.عروس چه داشت که بگوید جز اینکه خودش را بزند به آن راه و به سمت اتاقش در طبقه بالا برود.کهنه های کودکانش را از سطل برمیداشت و چون مادرشوهر اجازه نمیداد کهنه ها را در مستراح داخل خانه بشورد-نجس بود- مجبور بود سی و شش پله را به سمت حیاط پایین برود و در مستراحِ حیاط کهنه ها را از مدفوع پاک کند و در سرمای سیاه زمستان آنها را در پاشوره حوض صابون بزند و آب بکشد. سپس چهل و شش پله را به طرف پشت بام بالا میرفت و کهنه ها را روی طناب آویزان میکرد. عروس تا نیمه شب بیدار میماند تا مادرشوهر بخوابد و دوباره پاورچین پاورچین از پله ها به طرف بالا پشت بام میرفت تا کهنه های یخزده را جمع و دور از چشم پیرزن روی بخاری خشک کند.زن در دَوَران خاطراتش میچرخید که زنگ در به صدا آمد. در راباز کرد دختر از سرکار می آمد لباس هایش را با عصبانیت به طرفی پرت کرد و به مادر گفت به خدا که مرا جادو جنبل کردن! زن دوباره نگاهی به چرخش ماشین لباسشویی کرد و اینبار چرخش تاریخ و دی ان ای انسان ها را در آن دید. #داستان_کوتاه عکس از پیمان عباس زاده @abbaszadeh.peyman
367
42
1399/05/19