به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
آنچه که برای حمید هامون اتفاق میافتد، ترکیبی است از فرافکنی در زمان. به این معنا که او از واقعیت پیرامونش میکند، میبرد و زبان و زمان ذهنی خودش را اختراع میکند و آن چه را در خیال مجسم کرده به دیگران نسبت میدهد. از این منظر او به شدت یادآور گوییدو در هشت و نیم است. در آنجا هم فیلمسازی را داریم که تا به حال هشت فیلم ساخته و ناگهان دچار «انسداد واقعیت» میشود. تنها راه برایش این است که به جهان ذهنی خودش اعتماد کند. چون تنها چیزی است که میشود مطمئن بود که «هست» میشود چون میدانیم وجود دارد. هامون در زمان سن عقل به سر میبرد. یعنی زمانی که پرسشها یکی پس از دیگری بر تو فرود میآیند. میخواهی بدانی از کجا آمدهای. به کجا میخواهی بروی. به هیج کسی اعتماد نداری و فکر میکنی این همه آدم که در اطراف تو هستند، قصد فریبت را دارند. هامون هم به در و دیوار می زند. پیش از این که به این حال بیفتد، کسی را پیدا کرده به اسم علی عابدینی که دنیایش رازیر و رو کرده است. از ابراهیم و ایمان سخن گفته است یعنی از مفهومی انتزاعی که همچنان با ذهن حمید کار دارد و مابهازایی در جهان بیرون ندارد حمید باید حلاجیاش بکند. یعنی مجبور است. حمید میخواهد بداند که بالاخره این ذهن است که حرف آخر را میزند یا عین؟
حمید هامون مانند گوییدو باید به زمان گذشته برگردد. اما در آن متوقف نشود. دوباره به زمان حال بیاید. دوباره از گوشة دیگری از جهان درونی خودش سر در بیاورد. او باید زمان خویش را مرور کند . باید تکههای وافعیت را کنار هم بگذارد.«از کی شروع شد؟ از همون وقتی که رفت پیش اون دکتر سماوانی احمق و ذهن دختره رو پاک به هم ریخت. اصلاً...» هامون مهرجویی با یک سکانس کابوس شروع میشود. دولا نابرابر حمید و دکتر سماواتی که در این لحظه او را نمیشناسیم. در عالم واقع و آنچه که از زبان این دکتر روانشناس میشنویم، نکتة حیرت انگیزی ندارد. دکتر سماواتی فیل هوا نمیکند. او حتی آنقدر سطحی هست که دست به قضاوت بزند «مردای ایرونی همه این جورین. یه عمر زور گفتن. زور شنفتن. عادت کردن» اما یک جملة مهشید «ای... مهشید!» کافی است که حمید را به لبخند بیندازد و او را به دوران خوش گذشته. عشق و عاشقیها هرمان هسه، شاملو و تولستوی بکشاند.«مرا تو بی سببی نیستی به راستی صلت کدام قصیدهای ای غزل؟»حمید هامون مانند کیرکهگور روانشناسی را علمی میداند که حتی ذرهای نمیتواند به ابعاد پنهان آنچه در روح آدمی وجود دارد، نزدیک شود. در ذهن هامون دبیری هم همین طور است. او هم قرار است سرش را شیره بمالد. دستش با مادر مهشید توی یک کاسه است«می برن آزمایش میکنن ببینن عنین هستی یا نه» دقت کنیم که در کابوس ابتدایی حمید هامون همة این آدمها هستند. انگار زمین و زمان دسنت به دست هم دادهاند که تو را از خودت دور کنند. زمان و زبان دست به هم دادهاند که حمید را به صلابه بکشند. دقت کنبم به مونولوگهایی که حمید در طول فیلم دارد. فراموش نکنیم که منبع قضاوت ما در مورد دیگران، زبان درونی حمید هامون است.
حمید هامون در چنبرة زمان و زبان گیر کرده است. همان زبانی که میگویند قرار است نیازهای روزمرة ما را بر طرف کند و وظیفة دیگری ندارد. این زبان است که در فیلم هامون میدانداری میکند. این زبان است که مادر همة سوءتفاهمها است. این زبان است که هامون را به بند کشیده است. حتی این زمان است که در زبان هامون و دیگران معنا میشود و شکل میگیرد. یادمان باشد که حمید در آن زیرزمین از راه زبان به گذشته میرود. نماز خواندنش، بازیگوشی کودکانه و ترساندن مادر بزرگ. اینها آن چیزهایی است که در گذشته رخ دادهاند اما این زمان برای حمید محصول زبان هستند. هر آنچه در این فلاشبک گفته میشود، برای حمید عین زمان حال است. همین طور که زبان پیش میرود، زمان را برای هامون از بی زمانی بیرون میکشد. از سریق زبان است که زمان برای هامون به وجود میآید. یادمان نرود که دیالوگهای دکتر سماواتی هامون را به گذشته میبرد.(به عبارت دقیقتر گذشته را به حال بدل میکند) هر آنچه که خوشی نامیده میشود، همه و همه برای حمید هامون در گذشته است که تجلی میکند. سفرش با مهشید و پسرش علی به کاشان و گفتو گو با علی عابدینی«عشق...یونانی ها بهش می گن جنون الهی» در گذشته است که علی عابدینی «ذن و فن نگهداشت موتوسیکلت» را به حمید هامون میدهد. «ترس و لرز» کیرکه گور همان جا است که هامون را در خود فرو میبرد. اگر دقت کرده باشیم، مهشید را در تمامی طول فیلم به جز یک سکانس دادگاه، در زمان گذشته است که میبینیم. او در دادگاه ذرهای از آن مهشید ازلیابدی حمید هامون نیست. زنی عصبی است که در مورد نفقه بحث میکند«هیچ شبیه اون وقتات نیستی که پر از شادی بود... تو خودتی؟ تو همون مهشید شیش ماه پیشی؟ تو عوض نشدی؟/ نه عوض نشدم. تو رو دیگه دوست ندارم»
زن، مهشید برای حمید هامون دستگذار و واسطه است. همان است که پلی میان مجاز و حقیقتش میدانند. این مهشید است که نقطة تلاقی زمان و زبان برای اوست. این مهشید است که بهانه است«ای عشق، همه بهانه از توست/من خامشم و این ترانه از توست» مهشید است که حمید هامون را این چنین کنفیکون کرده است. «لاکردار اگه میدونستی چقدر دوستت دارم؟» برای گوییدو نیز چنین است. زمانی که ذهن او قفل میکند این زنان زندگی اش هستند که یکی پس از دیگری از راه میرسند. زمان با وجود آنها است که برای گوییدو معنا پیدا می کند. با حضور آنها است که نطق گوییدو باز میشود. او تنها با آنها است که دیالوگ دارد. اما... دیالوگ. یعنی دو طرف باید حضور داشته باشند تا سنخ رد و بدل شود. یعنی حمید هامون و مهشید یکی نیستند. دو تایند. یعنی منِ مهشید و منِ هامون هر دو هستند و نمیگذارند این دو یکی شوند«همیشه فاصله ای هست... وصل ممکن نیست» حمید هامون در تمام تلاشهایی که می کند، به دنبال این یکی شدن با مهشید است. او خودش را به آب و آتش میزند. همه چیزش را می دهد. خودش را هبه میکند تا با او در یک زمان و یک زبان به سر ببرد. میدانید نتیجهاش چیست؟«من دیگه به این مزخرفات تو گوش نمیدم... وصل و یکی شدن با معبود و از این حرفها» هامون خودش و تلقیاش از یک زن اثیری را بر مهشید فرافکنی کرده است. مهشیدها در زمان و زبان خودشان زندگی میکنند. هامونها هم در زمان و زبان خودشان. این فاصلة پرنشدنی همیشه بوده و خواهد بود. شاید بشود این دست گذار و واسطه را مانند یک آینه دانست. خودت را در آینه میبینی. انگار او را دیدهای عاشق خودت میشوی. انگار عاشق او شدهای. اما در آینه جز خودت هیچ تصویر دیگری نیست. در تمام این مدت تو بودهای و خودت. خودت را فرافکنی کردهای. خودت را به دیگری نسبت دادهای. سنگینی تحملناپذیر هستی حمید هامون همین است. دانایی. آگاهی. دانستن. و تو نمیتوانی وقتی میدانی، خودت را به ندانستن بزنی. تو بیدار شدهای حمید هامون. نمیتوانی وانمود کنی که خوابی. دیگرانی هستند که این را خوب بلدند. میدانند چگونه خود را به خواب بزنند. ککشان هم نمیگزد. عمری را با فریب دادن خود و دیگران سر میکنند. دبیری اینطور است. مادر مهشید این طور است. سماواتی اینطور است. پسر خالة هامون اینطور است. من اینطورم. تو اینطوری. او اینطور است. ما شما ایشان.
فیلم با یک کابوس آغاز میشود و با یک کابوس به پایان میرسد و دوباره با کابوسی دیگر آغاز میشود. کابوسی که این بار حقیقی است و تنهایی را با حقیقت آمیخته است. رویا نه! کابوس حقیقت. آیا زمانی که علی عابدینی سر میرسد و حمید را از آب میگیرد، کابوس این مرد تنهای به تور افتاده تمام شده است؟ حمید هامون نفس میکشد. یعنی تنهایی و حقیقت ملازم همدیگر هستند. آیا حمید هامون میتواند به روی خودش نیاورد و خیال کند همه چیز رو به راه است؟ او به دریا رفت تا سنگینی بار حقیقت را سبک کند. به زبان سادهتر بمیرد. نباشد. اما او را نجات می دهند. چه طنز تلخی! او را نجات میدهند که بقیة عمرش را با زمان و زبان گذشته سر کند. کاری میکنند تا او هر نفسی که میکشد یادش باشد که زمان گذشته در او نفس میکشد. لطفاً دقت کنیم! حمید هامون در پایان بار دیگر به آغاز فیلم باز میگردد. به تمامی کابوسهایش با دیگران. باز هم باید صبح از خواب بیدار شود. به یاد مهشید بیفتد. خانهاش را تی بکشد. دبیری را ببیند که آمده سرش را کلاه بگذارد. به محل کارش برود. باز هم رییسش دربارة تکنیک و هیتاچیها و سوزوکیها داد سخن دردهد. دوباره سراغ دکتر سروش برود و تبلیغ آن دستگاه کذایی را بکند و تا آخر... اما یک فرق در این میان هست. حمید هامون همانی نیست که در ابتدا بوده. او در ابنتدا تمام این کارها را ناخودآگاه انجام میداد. اکنون تا مغز استخوان خودآگاه است. اکنون او تنها است. حمید هامون اکنون مرد تنهای شبها و روزها است.
خیلی از ما مخاطبان هامون هنوز شیفتة فیلم هستیم. یک روز قبل از این که این یادداشت را بنویسم و اصلاً در آن لحظه به فکر نوشتن این کلمات باشم با یکی از دوستان که او هم خورة فیلم است، گپ میزدیم. مثل همیشه ناگهان دیالوگها به سوی هامون رفت. مثل همیشه. یکی او می گفت یکی من. برای هر دوی ما هامون زنده است و نفس میکشد. من در زمان اکران فیلم، بیاغراق 18 بار هامون را بر روی پردة سینما دیدم (همان زمان تعداد دفعات تماشای فیلم را شمردم) نمیدانم چند بار دیگر نوارش را دیدهام اما این را میدانم که هر بار که دلم میخواهد یکی از سکانسهای فیلم را ببینم، بی اختیار نوار فیلم تا آخر میرود. این را نگفتم که بخواهم پز تماشای هامون را به خودم یا کسی داده باشم. این را گفتم تا به این نکته برسم که پس از سالها، اکنون که به دوران میانسالی رسیدهام و تقریباً هم سن و سال حمید هامون شدهام (حتی شاید سن و سالم از هامون بیش تر هم باشد) دارم با خودم فکر میکنم بیست سال پیش که جوانتر از این بودهام آیا اصلاً هامون را فهمیدم و عاشقش شدم؟ آیا دغدغة حمید هامون در آن سال دغدغة من هم بوده است؟ نبوده است! هامون در من ماند و ماند تا به سن و سالی برسم که دنیای من با دنیای حمید هامون اصطکاک پیدا کند و بدانم که ظاهراً مسیر ادم ها در زندگی شبیه هم است. سناریو یکی است اما بازیگرانش فرق میکنند. گوییدو، حمید هامون و هزاران نفر مثل این دو روزی روزگاری باید حقیقت را تجربه کنند. سپس تجربة خود را به زبان سینما ترجمه کنند و به دیگران انتقال دهند. چرا که سینما می تواند کاری کند که حقیقت را باور کنیم. اگر چه خودش یک بازنمایی است و وانمود میکند که هست.
سالیانی است که از ساختهشدن هامون میگذرد. داریوش مهرجویی پس از آن، فیلمهای پراهمیت دیگری هم ساخته است: پری و لیلا . مهرجویی باز هم دارد فیلم میسازد. آسمان محبوب را دارد آماده میکند. طهران: روزهای آشنایی را در جشنوارة فجر دیدیم. مثل همیشه با رندی فیلم ساخته است. فیلم ساختار سادهای دارد. تهران گردی با چند پیرزن و پیرمرد و خانوادهای که سقف خانه شان ریخته ولی آمدهاند تهران را بگردند. مهرجویی مثل آب خوردن کاری کرده که خیلیها بگویند«که چی!» و قلمها را تیز کنند تا در زمان اکران کار او و فیلمش را یکسره کنند. همان طور که خیال کردند با کیمیایی این کار را کردهاند. برخی از دوستان سینمایینویس، نوشتن و قلم را چونان سلاحی میدانند که باید با آن به جنگ این یا آن فیلمساز رفت. بسیار طبیعی است که برخی این تعبیر را از نقد داشته باشند. اما چقدر خوب است که بگذاریم فیلمی که تماشا میکنیم اندکی در ما تهنشین شود. من این یادداشت را پس از بیست سال درمورد هامون مینویسم. شاید خیلیها دوست نداشته باشند اینقدر صبر کنند. من که کردم و خیال میکنم الان راضیام از یادداشتم (یادم هست که دچار خودشیفتگی نشوم) اگر عمری باقی باشد شاید بیست سال دیگر باید دست به قلم ببرم و یادداشتی در مورد این فیلم مهرجویی بنویسم. هنوز تا آن زمان، خیلی وقت دارم!
نقد، یادداشت، تحلیل، بررسی و معرفی منتقدین از فیلمهای سینمایی، سریالها و برنامههای تلویزیونی ایرانی را در صفحه نقد فیلم سایت منظوم مرجع سینما و تلویزیون ایران بخوانید.
[منظوم تنها ناشر نقدها است و این به معنای تایید دیدگاه منتقدان نیست.]
زنده باد یاد ونام خسرو
ارادتمند عباس زرشکی لنگرودی