آره، اصلا شب باحالی بود. چون ما هم نمی دانستیم که قرار است بیایند. یک دفعه دیدیم دو تا از کاراکترهایی که نقش هایشان را بازی کردیم، یعنی کاراکتر من و کاراکتر هادی حجازی فر، آنجا هستند.
برای نزدیک شدن به نقش چه کارهایی کردید؟ روش کار آقای مهدویان چطوری است؟
بزرگ ترین حسن و هوشمندی ای که آقای مهدویان دارد، این است که خوب گوش می کند. یعنی حرف ها را می شنود، جمع بندی می کند و نظر آخر را می دهد. خودم هم فکر نمی کردم حالا که دارم به ش این غرها را می زنم، گوش کند و فردایش دوباره به من زنگ بزند، درباره اش حرف بزند و قبول کند. چون این یک فیلمنامه کامل بود. موقعی که من به گروه پیوستم، بقیه انتخاب شده بودند. طبیعتا می توانست بگوید این آدم نه، یکی دیگر. ولی ایستاد، حرف های من را گوش داد و یک هفته بعد گفت با حرف هایت موافقم.
با هم کار گروهی انجام می دادی؟
خیلی درباره اش حرف می زدیم، سکانس به سکانس.
و دورخوانی هم داشتید؟ پنج نفری با هم تمرین می کردید؟
سیستم خودم شخصا این طوری است که هیچ وقت شب به شب سکانس ها را نمی خوانم. به دستیارها هم می گویم لطفا برایم اس ام اس نکنید. فیلمنامه را سر گریم هم نمی خوانم، تا وقتی که می آیم سر صحنه.
همیشه این جوری هستی؟ که تر و تازه باشد؟
همیشه، می گوید همان لحظه برخورد می کنم با سکانس. ولی وقتی می آمدیم سر سکانس، اول یک دورخوانی می کردیم و بعد شروع می کردیم به حرف زدن.
ببین یک دور فیلمنامه را خوانده بودی ولی الان دیگر نمی خوانی.
بله، اصولا این جوری است که یک بار می خوانم. خواندنم هم طول می کشد. مثلا یک فیلم سینمایی را در هفت- هشت ساعت می خوانم.
چرا؟
مکث می کنم رویش. گاهی هم یادداشت بر می دارم.
خیلی شبیه شخصیتی هستی که بازی کرده ای. همه چیز یادت می ماند، سر صحنه هم که حواست به همه چیز هست.
[می خندد] پروسه خواندن اولم طولانی است ولی دیگر تا آخر فیلم نمی خوانم. در «ماجرای نیمروز» خیلی درباره اش حرف می زدیم. طبیعتا ابراهیم امینی عزیز [نویسنده و بازی گردان فیلم] هم سر صحنه بود و سکانس ها را تصحیح می کرد و دوباره می نوشت. خدا را شکر آن قدر انعطاف پذیر بودند که در دورخوانی ها دیالوگ های سکانس را عوض می کردند.
نویسنده سر صحنه حاضر بود و حاضر به تغییر هم بود؟
در همه سکانس ها حاضر بود. پلان به پلان. در پلان های عبوری هم نویسنده بود! خیلی اتفاق جذابی بود.
چقدر پیش آمد که متن سکانس همان جا عوض شود؟
در همه سکانس ها این اتفاق می افتاد. در سکانس های من بیشتر. البته مهدویان می گوید غرغرو نیستی ولی خودم می دانم که هستم.
کمی هم درباره روش کار آقای مهدویان با بازیگران برایمان بگو.
ما بیشتر قبلش به یک نتیجه ای درباره بازی ها و نقش ها می رسیدیم.
این سوال را از این جهت می پرسم، که حسین مهدویان نوع جدیدی از فیلمسازی را در سینمای ایران آورده. با آن مستند، «ایستاده در غبار» و همین فیلم. به خاطر همین خیلی جالب است که بدانیم روش کارش چطوری است؟ چطوری به شخصیت ها نزدیک می شود؟
هرچه بود، از قبلش حرف می زدیم. قبلش به کاراکترها می رسیدیم و سر صحنه خیلی به ما اعتماد می کرد.
سر صحنه با دکوپاژ کامل می آمد؟
بله. سر صحنه هم تغییراتی می دهد. یک هندی کم بانمک دارد که با آن اتود می زند.
خیلی خوش اخلاق است.
و بعد تمرین را انجام می دهید و فیکس می کنید و...
بله. ما دکوپاژ را می دانستیم اما لنزها چون همه اش تله بود، خیلی وقت ها خیلی از ما بازیگرهای حاضر در صحنه که فکر می کردیم الان توی قاب هستیم، درواقع نبودیم! مثلا صحنه ای که الان در فیلم کلوزآپ است اما ما چهارنفر دورش داشتیم بازی می کردیم. این اتفاق خیلی می افتاد. یعنی ما سکانس را کلا بازی می کردیم ولی مهدویان انتخاب می کرد که چی را بگیرد.
وقتی فیلم را دیدی، دوستش داشتی؟
[مکث می کند] آره، دوست داشتم.
ولی مثل این که مشکلاتی هم با آن داشتی...
نه. یک سری بحث دراماتیکی قبل از فیلمبرداری با آقای مهدویان داشتم. وقتی اولین بار فیلم را در دفتر آقای رضوی دیدم، با آقای مهدویان بحث کردیم. به نظر من این اتفاقات علامت خوب بودن فیلم است. آدم یک کار خوب که می بیند هی دوست دارد دوباره سر و شکلش را سمباده بزند.
خیلی کار شجاعانه و متهورانه ای است که ما وارد زندگی خصوصی این پنج تا نمی شویم. فقط با زندگی کاری شان سر و کار داریم. در زندگی کاری خیلی ریسکی است که آدم بتواند این پنج تا را دوست داشته باشد. اینها پنج تا آدمند که خشونت مستقیم یا غیرمستقیم جزئی از کارشان است و معمولا برای نمایش وجه دوست داشتنی یا انسانی این آدم ها می روند سراغ روابط خانوادگی شان. درحالی که «ماجرای نیمروز» این کار را نمی کند. شخصیت پردازی ای که فیلم می کند کار خیلی سختی است.
ما خودمان خیلی از این به وجود آمدیم. هر روز می گفتیم چقدر جالب است که این قدر با هم متفاوتیم و این قدر شبیه هم نیستیم. این اتفاق خیلی به ندرت می افتد که شما سر صحنه حس کنید دیالوگی که من می توانم بگویم، تو نمی توانی بگویی. شغلمان یکی است و یک جا داریم درباره یک چیز حرف می زنیم اما دیالوگی که من دارم می گویم، کسی دیگری نمی تواند بگوید. خیلی جذاب است.
زیاد تمرین می کردید؟
نه. زیاد نبود ولی تمرین می کردیم. انگار زود به کاراکترها رسیدیم.
اگر زیاد تمرین نمی کنید چطوری مهدویان به این نوع بازی گرفتن می رسد؟
قبلش حرف می زدیم.
آخر با حرف مگر می شود؟
بله. آن چیزهایی که روزهای اول بازیگری به آدم می گویند اینجا ما واقعا باهاش سر و کار داشتیم و انجامش می دادیم. مثلا این که این کاراکتر در این اتفاق چطوری عکس العمل نشان می دهد؟
تعداد برداشت ها زیاد بود یا کم؟
کم بود.
سر صحنه شما پنج تا ارتباطتان با هم چطوری بود؟
ما خیلی رفیق بودیم. جزو معدود کارهایی است که تا این لحظه که کار تمام شده، تقریبا هر روز حداقل با یکی از بچه ها تماس داشتم و گپ و گفت کرده ایم.
درباره شما پنج تا یک نکته دیگر هم وجود دارد؛ مهرداد صدیقیان کمی با آن چهار نفر دیگر متفاوت بود. تعمدی بود؟ و حواستان به این هم بود؟
بله. متفاوت بود و چند دلیل داشت. یکی این که آدم های دیگر واقعی بودند و او واقعی نبود. او از ذهن نویسنده آمده بود. یکی دیگرش هم این بود که ماها آدم های کاربلدی بودیم که مهرداد آمده بود چیزی از آنها یاد بگیرد. طبیعتا هنوز رفتارش مثل اینها نشده بود. حتی تیپ و قیافه اش هم کمی متفاوت بود. هنوز شبیه اینها نشده بود. داشت می آموخت.
انگار دهه هفتادی باشد.
شاید. قرار بود خام باشد.
من در طول فیلم می گفتم این نکند یک جایی خرابکاری کند و از پس چیزی برنیاید.
دقیقا. چیزی که برای من جالب بود این بود که به همه اینها از همان روز اول رسیدیم. یعنی گفتیم که خوب است در این سکانس این حس به تماشاچی منتقل شود. یا سر آن دختر بالاخره گافی می دهد. دقیقا این حس بود. خود مهدویان هم می خواست که همین حس منتقل شود.
پس گریم و لباسش هم تعمدی بوده که این حس نگرانی را تقویت کند. جالب است که همه شماها بهش اعتماد داشتید. حتی کاراکتری که تو نقشش را بازی می کردی، اعتماد کرد بهش.
آره. البته جاهایی قرار بود کمی از طرف صادق بهش ناملایماتی بشود اما چون کشدار می شد سمتش نرفتیم. حتی جایی که هادی حجازی فر بهش می گوید «به مشکل اخلاق خوردی که می خوای بیای عملیات؟» قرار بود از طرف من حرف هایی به او زده شود. چون اصولا کاراکتر من به همه شک داشت. در فیلم هم هست که می گوید من برای خودم هم بپا گذاشتم!
تفاوت شخصیت پردازی این پنجه آدم خیلی جذاب است.
خود فضای آن دوران هم خیلی کمک کرد. در فضای آن دوران، آدم ها پر از عقیده های مختلف بودند. یعنی خط های فکری مختلف داشتند. حتی اگر در یک جا کار می کردند و هدفشان یکی بود. شاید فضای آن دوران خیلی کمک کرد که ماها بتوانیم این آدم ها را این قدر از همدیگر تمیز بدهیم. رفقایی هم از آن دوره بودند که ما سر صحنه داشتیمشان.
چقدر و چطوری راهنمایی می کردند؟
آقای اصفهانی، مشاور فیلمنامه در همه سکانس ها بودند و درباره همه چیز حرف می زدیم. مثلا می گفتیم چرا پیشنهاد می کنید این جمله از دهان ما بیرون نیاید؟ چرا پیشنهاد می کنید این جوری باشد یا نه.
روی چه چیزهایی نظر می دادند و چطوری اصلا می کردند؟
ما می دانستیم که بچه های «ت.م» [گروه تعقیب و مراقبت] چطوری برخورد می کنند و بچه های عملیات چطور [همین چیزی که در فیلم از هادی حجازی فر می بینیم که مدام می گوید می ریزیم می زنیم می آییم بیرون و این یکی می گوید بابا آنها را زنده می خواهیم].
بچه های عملیات می رفتند که بزنند و بچه های «ت.م» اطلاعات برایشان مهم است. این چیز کلی را ما از حرف های مشاورها برداشت کرده بودیم و بعد درباره اش آن قدر با هم صحبت کردیم که خیلی به کاراکترهایمان رنگ داد.
برای سکانس پایانی «ماجرای نیمروز» که اوج فیلم هم بود، چقدر تمرین کردید؟
خیلی معطل شدیم. آن سکانس کار دو روز بود اما ما در یک هفته گرفتیم.
چرا؟
هم حساسیت مهدویان بود، هم خیلی چیزهای دیگر. مثل ادوات ناقص سینمای ایران که همیشه لنگش هستیم.
پوستر فیلم را که نگاه می کردم تو با آستین کوتاه بودی. هی فکر کردم سال 60 آدم ها آستین کوتاه می پوشیدند یا نه؟ یادم است که در آن سال ها آدم ها را با آستین کوتاه به اداره ها راه نمی دادند.
سال 64- 65 به بعد راه نمی دادند. سال 60 آقای رجایی، رییس جمهور ما آستین کوتاه تنش می کرد.
خوب ته و توی آن سال ها را درآوردی ها! سکانس پایانی که فیلم واقعی اش هم وجود دارد، چطوری بود و با چه حس و حالی سراغش رفتید؟
اولا که آقای مهدویان اعتقاد داشت احتیاج نیست ما به اینها رجوع کنی. دوست داشت روایت خودمان را داشته باشی و از نظر حسی عقب نماینم. ممکن است کاراکتر اصلی در چنین شرایطی چای خورده باشد ولی من اگر چایی بخورم شما می خندید. چون آدم در چنین موقعیتی اصلا چایی نمی خورد. برای همین قرار گذاشتی دراماتیک نگاه کنی تا روند قصه و چیدمان قبلش از دستمان درنرود. یادم است سکانس هایی که در یخابان پشتی بچه ها را جاگیری می کردیم، برای ما مهم تر از درگیری بود. چون درگیری و درآوردن ریتمش کار کارگردان بود.
درباه گریمت هم خیلی صحبت شد. خودت چیزی درباره اش می دانستی؟
بله. اسمی آوردند که گفتند نزدیک به آن آدم بوده. من می دانستم این آقا آن دوره اصلا تهران نبوده شیراز بوده و در اطلاعات سپاه نبوده.
ولی اصولا یک شباهت هایی هم دارد. پس تعمدی نبوده؟
به نظرم اگر هم در طول کار نزدیک شده، شاید استقبال کرده اند برای این که حسی منتقل شود.
مسئله این است که تو در فیلم کاراکتر مثبتی هستی ولی سعید امامی وجهه ای دارد که...
در این که تعمدی نبوده شکی نیست ولی اگر می فهمیدم هم چیزی برای من تغییر نمی کرد.
تو نمی دانستی؟
اصلا نمی دانستم. شاید وسط فیلم شنیدم. اما موقع گریم اصلا نمی دانستم.
گریم ها خیلی به درام فیلم کمک کرده. مثلا با دیدن گریم زمین پرداز می گویی نکند خودش از آنها باشد.
با شما موافقم. آن کاراکتر کمک کرده بود که مطمئن شویم فیلم واقعا غرض ورزی ندارد. حتی جایی می گوید که من اینها را می خواهم برگردانم و اگر تحویل شما بدهم شما می گذارید گوشه دیوار و می زنید. به نظرم خیلی دیالوگ مهمی است. می گوید اینها بدبخت اند و نمی دانند دارند چه کار می کنند.
سکانس فینال فیلم، جایی که بچه را بغل کرده اید و همه تان ناز و نوازشش می کنید، خیلی خوب است.
در واقعیت بچه بغل آقای لاجوردی است، حضور این بچه خیلی مهم بود. اتفاقا با مهدویان حرفش را می زدیم که اگر در واقعیت هم این طور نمی بود بهترین فکر باز همین بود. که ته این قصه یک بچه داشته باشیم و بغل یکی از ماها باشد.
تو از این به بعد در ادامه مسیر کاری ات باز هم در تلویزیون کار خواهی کرد یا نه؟
فکر می کنم که این کار را بکنم. الان نه، ولی کلا چرا که نه؟
چون بعضی ها که در سینما جلو می روند، ترجیح می دهند به تلویزیون برنگردند.
نه، اتفاقا لازم است. الان برای سریال در دنیا اتفاق دیگری افتاده است. سریال خیلی چیز مهمی است.
اصولا ملاک انتخابت برای بازی چیست؟
من شخصی نگاه می کنم. از خودم می پرسم الان وقتش است که چه نوع نقش و فیلم و سریالی بازی کنم؟ یعنی الان می دانم که ژانر سریال بعدی که می خواهم بازی کنم، چه ژانری است. می دانم که الان چی به درد من می خورد.
اگر آن پیشنهادی که می خواهی در کار نبود چی؟
کار نمی کنم. طبیعتا کارگردان و نویسنده و گروه بازیگری هم مهم است. ولی من همه اش سعی رده ام بین وزنه های کمدی و جدی تعادل ایجاد کنم که این تعادل هنوز به ثبات نرسیده.
ولی به نظرم در مجموع به ثبات رسیده. یعنی تو الان یک بازیگر خیلی خوب کمدی و غیرکمدی هستی. هر جایی که بوده ای، از نظر من به عنوان یک بیننده که کارهایت را تعقیب می کنم، همیشه درجه یک بوده ای.
خدا کند این طوری باشد.
برویم کمی قبل تر. کار با آقای مدیری چطوری بود؟
خیلی تجربه جالبی بود. چون جنسی که او کار می کند و فانتزی ای که مدیری در کار طنز دارد، الان مردم ما از کس دیگری نمی پذیرند. یعنی اگر شما آن نوع فانتزی را با یک کارگردان جدید یا دیگر کار کنی ممکن است اصلا رد کنند.
یا حس کنند دارند برنامه کودک می بینند. در کارهای آقای مدیری شما چیزی را تجربه می کنید که با کس دیگری شاید نتوانید تجربه کنید، یا حداقل اگر تجربه کنید با اقبال رو به رو نشود یا دیده نشود. از اولش این موضوع خیلی برایم جذاب بود. البته اولین کاری که با ایشان کردم سال 85 بود و خب طبیعتا آقای مدیری من را زیاد نمی شناخت. آن سال یک سریالی بازی کرده بودم به نام «بی مقدمه» که آقای مدیری بخشی از آن را دیده بود و بعد از آن دوست داشت من بروم سر کارشان.
اتفاقی که تا چند سال پیش خیلی سخته بود- ولی الان کسانی مثل تو ثابت کرده اند که شدنی است- این بود که اصولا چهره های تلویزیونی به سینما راه پیدا کنند. به خصوص اگر در کار طنز باشد خیلی ها می ترسیدند. می گفتند اگر ما در کار طنز تلویزیونی بیفتیم راه های دیگر برایمان بسته می شود.
هنوز هم این ترس وجود دارد.
هست ولی با کارهای تو و سعید آقاخانی که در سینما نقش های متفاوتی بازی می کند، یا رضا عطاران که سوپراستار سینماست، معلوم شد اگر کسی آنجا خوب باشد، می تواند بیاید جلو و جاهای دیگر هم کار کند. من یک تئاتر خیلی خوب و بامزه هم از تو دیدم که فکر کنم آخرین کار تئاترت بود.
نه. بعد از آن دو تا کار دیگر هم بازی کردم.
اصلا از کجا می دانی کدام نمایش را می گویم [می خندد]؟!
[می خندد] نمایش «شایعات» را می گویی. یادم است. صدای خنده هایت هنوز توی گوشم است!
پس خبر خوب این است که تو در آینده در تئاتر و تلویزیون و سینما کار خواهی کرد.
آره، حتما. من این سال ها نمایش «پسران آفتاب» سیامک صفری را کار کردم. یک دوره ای هم چون نوید محمدزاده درگیر کاری شد، من جای او «شکلک» را بازی کردم.
از برنامه های آینده ات بگو. شروع سال 97 می توانی بگویی اینها در 96 شد یا نشد.
من الان این قدر سینما برایم جدی است که حتی فکرکردن به ش، تحقیق کردن و فیلم دیدن حالم را خوب می کند.
فقط بازیگری؟ دوست نداری بنویسی یا کارگردانی کنی؟
راستش سینما خیلی برایم جدی است این قدر برایم جدی است که سریال هم به م داده اند اما نساخته ام. گفته ام نه، قاب سینما برایم...
جدی است [می خندد].
[می خندد] مطمئنم امسال چند تا فیلم کوتاه می سازم.
من از این «سینما برایم خیلی جدی است» این طور می فهمم که پس دغدغه کارگردانی و نویسندگی داری.
نمی دانم این عدم اعتماد به نفس است یا نه، اما من دائم دارم اینها را تمرین می کنم. فقط ارائه نمی دهم. یعنی می نویسم ولی جایی نمی دهم. فیلم برای خودم دکوپاژ می کنم و می سازم ولی نمی دهم جایی.
خب، پس مواظب باش خیلی سختش نکنی. مثل اینهایی که چون «ازدواج خیلی برایشان جدی است» آن قدر برایش شرایط می گذارند که آخرش اصلا مجرد می مانند [می خندد]
نه. آخر شیرین است برایم. این تحقیق کردن درباره سینما، کند و کاو کردن فیلم ها، پلان ها، نورها و... آن قدر برایم شیرین شده که همین راضی ام می کند. انگار که دارم تند تند کتاب های مختلف را می خوانم. اما کسی قرار نیست از من امحان بگیرد. خودم دارم لذت می برم. فکر می کنم خودت بهترین نمونه ای. کسی قرار نیست از سروش صحت امتحان بگیرد که ببیند چه کتاب هایی خوانده ولی مطمئنم آن قدر کتاب خوانده که الان نمی تواند لیستش را بنویسد. برای من هم شاید این طوری شده اما مثل شما آدم زرنگی نیستم. خیلی آسه آسه دارم می روم جلو تا آن شیرینی اش به تنم بنشیند. قبلا برایم این طور نبود.
برای نزدیک شدن به نقش ها معمولا چه کار می کنی؟ چون تو هم نقش روحانی باز یکرده ای، هم نقش مامور اطلاعات، هم کمدی، هم پیرمرد. خودم فکر می کنم قدم اولش این است که یک شیرینی ذاتی داری که همیشه این را می گذاری وسط.
آره. یعنی تو با زبان خاص خودت این طوری توصیفش کردی. به هر حال این «گوشت شیرین» چیزی است که حتما سعی می کنم از خودم و نقشی که بازی اش می کنم آن را دریغ نکنم. به نظرم نباید دریغ کرد.
یادم است برای پیشنهاد کاری به تو زنگ می زدم، نه می گفتی می آیم، نه می گفتی نمی آیم. ما را نکه داشته بودی. بعد می گفتی تا چهار روز دیگر جواب می هم. بعد دیگر جواب نمی دادی. بعد اس ام اس می دادی. بعد دیگر اس ام اس هم ندادی. بعدش با خودم گفتم خدایا این دیگر چه جور آدمی است! و بعد که دیدمت آن چنان این گوشت شیرین کار کرد که فراموش کردم [می خندد].
[می خندد] در جواب سوالت، به نظر من نقشه کلی بازیگر خیلی مهم تر از این است که در هر سکانس چه اتفاقی می خواهد بیفتد. ماها معمولا می خواهیم سکانس را تحلیل کنیم اما من نمی گویم نه. بازیگر وظیفه اش چیز دیگری است. تحلیل برای نویسنده و کارگردان است که باید در هر سکانس به یک اتفاق عجیب و غریب فکر کنند و...
معمولا خودت را کامل به دیگران می سپاری؟
نه. من روز اول به این فکر می کنم که این نقش باید از این نقطه به این نقطه برسد. روزی دوستی به من گفت، جواد، نمی دانم چرا این قدر کارهای فانتزی به من پیشنهاد می شود. کاری هم از او پخش شده بود که عینک ته استکانی می زد و تیپیکال بود. می گفت دوست ندارم این شکلی باشم اما نقش خوب به من پیشنهاد نمی شود. به ش گفتم برخورد بازیگر خیلی مهم تر از خود نقش است.
اتفاقا مثالی که به آن بنده خدا زدم سریال «دردسرهای عظیم» بود. گفتم ببین توی این سریال همان تعریفی که برای کاراکتر تو بود، برای کاراکتر من هم بود؛ یک آدم توسری خور که تحقیرش می کنند، بدشانس است و... من که نباید همه اینها را بازی کنم. خیلی مهم است که تو چه جوری با کاراکترت برخورد کنی. اجباری نیست که تو هم دوتا بگذاری روی چیزی که نویسنده قصه درباره ات گفته. تو باید بروی به ابعاد دیگرش فکر کنی.
پس تا اینجا یک گوشت شیرینی وجود دارد که تو سعی می کنی جنبه های مختلف کاراکتر را پیدا کنی و به این اضافه کنی و باهاش زندگی کنی.
من یک نقشه کلی برایش می کشم. می گویم این آدم می خواهد از این نقطه به این نقطه برسد و با این موقعیت های اجتماعی که برایش درنظر گرفته اند، بهتر است رفتارش این جوری باشد. نقشه کلی اولویتش خیلی بیشتر از سکانس به سکانس بانمک بودن یا تاثیرگذار بودن است. نقشه کلی کشیدن وظیفه اول یک بازیگر است. یعنی در خدمت قصه بودن؛ این که قصه را پیش ببرد و بتواند بار یک فیلم را به دوش بکشد. بارکش فیلم بودن خیلی در سینما مهم است.
نقش اول بودن برایت مهم است؟
ثابت کردم که نیست. چون می توانستم خیلی زودتر از اینها نقش اول بازی کنم.
باز هم نقش های کوتاه بازی خواهی کرد؟
بله. صد در صد. سالی که «فرشته ها با هم می آیند» را در جشنواره داشتم، یک نقش کوچک در «شیار 143» داشتم، یک نقش کوچک در «کلاشینکف» و یکی هم در «همه چیز برای فروش».
پس من فهمیدم که جواد یک استراتژی کلی دارد که با آن استراتژی کلی، دارد این پازل را می چیند و می رود جلو. می گوید خب حالا طبق این نقشه کلی، اینجا وقتش است که این کار را بکنم و...
دقیقا و این بازی قشنگ است. اصولا ماها با همین زنده ایم. مثل نقاشی کشیدن است.
با این استراتژی طبیعتا اشتباه هم داشته ای.
صد در صد. قبلا که خیلی داشتم.
چه فرقی کرده ای که الان اشتباهاتت کم شده؟ تجربه ات بیشتر شده؟
به یک چیزی اعتقاد پیدا کرده ام. این که تو یک تفکر ثابت داشته باشی و تاثیرگذاری دم به دم از اطرافیانت نداشته باشی.
چیز دیگری هم هست. الان انتخاب های بهتری هم جلوت قرار گرفته. کارت را کمی آسان تر می کند. البته به خاطر توانایی های خودت است.
شاید این طوری است. ولی من فکر می کنم هر کسی، حتی سینماگرانی که سال هاست دارند کار می کنند، دوست دارند کسی کنارشان باشد که بتوانند به او اعتماد کنند. و به کسی که «نه» نگوید، اعتماد نمی کنند. به کسی که تفکر نداشته باشد. یعنی متن را می گذارند جلویش می گویند این نقش اصلی است، می گوید «باشه می آیم»، با این بازیگر ممکن است کار کنند ولی به ش تکیه و اعتماد نمی کنند.
چون حس می کنند چیزی در پس ذهنش نیست. شاید اگر من پای این فکر نمی ایستادم که «چرا می خواهم این نقش را قبول کنم؟» این اعتماد به وجود نمی آمد. به نظرم خیلی از ماها به خاطر ترس از بیکاری، صبر نمی کنیم. خودمان می دانیم کار بد است اما «نه» نمی گوییم. آن دوره حداقل برای من این طوری بود. من خیلی دوره سختی در تئاتر گذراندم. مخصوصا در دوره تئاترهای خیابانی و دیده شدن.
تقریبا هر کاری که به م پیشنهاد می شد می رفتم. این بد بود. یک جور عدم اعتماد به نفس بود که باعث می شد که هر کاری را قبول کنم. کارهایی در تلویزیون و جاهای دیگر کرده ام که شاید الان اگر بگویم، باور نکنید. یکی از رفقای مشترکمان همیشه به من می گوید تو برای من عجیبی، چون درپیت ترین کارها را کرده ای و الان هم سینما را داری، هم تلویزیون را و هم تئاتر را.
از چه سالی داری کار می کنی؟
سال 75 تئاتر را شروع کردم. سال 76 هم تئاتر حرفه ای کار کردم. اولین کار تلویزیونی ام هم سال 79 بود. کار سعید آقاخانی که هم بازیگرش بودم، هم صدای یک عروسک را می گفتم. سریال «قصه های شبانه» که در دو فصل اولش آقای آقالو شب ها با سه تا عروسک قصه می گفت و سری سومش سریال شد.
سعید از طریق تئاتر تو را می شناخت؟
سعید از من یک تئاتر کودک دیده بود. من را به آقای اصغر فرهادی معرفی کرده بود و آمد دنبالم که برویم آقای فرهادی را ببینیم، ولی دیگر یک جوری شده بود که من در آن تئاتر بازی نمی کردم.
احتمالا می خواست تو را برای بازی در «داستان یک شهر» معرفی کند. اولین کار سینمایی است چی بود؟
«طلا و مس».
که نقش یک روحانی را بازی می کردی.
آقای اسعدیان در سریال «مثل هیچ کس» مرا دید. که من و حسین یاری برادر بودیم. سریالی بود که گرفت و یک کار جدی بود از آقای برزیده. آقای اسعدیان خیلی دوستش داشت و برای «طلا و مس» من را دعوت کرد.
ورزش هم می کنین؟
بله. خیلی شنا می کنم. باشگاه هم می روم ولی نشان نمی دهد [می خندد]!
دانشگاه چی خواندی؟
من هنرستان سوره تئاتر خواندم. خیلی زود وارد بازیگری شدم.
اگر کسی بخواهد بازیگر شود، هیچ وقت می گویی برو دانشگاه؟
نه. در بعضی رشته ها مثل بازیگری و نقاشی می توانید رقیب و همکار داشته باشید که اندازه تو پول بگیرد و اندازه تو ماهر باشد، اما درس هم نخوانده باشد. ولی شما نمی توانید بدون درس خواندن پزشک شوید و قلب عمل کنید. معمولا به نزدیکانم می گویم که در دانشگاه رشته ای بخوانید که یک آدم غیردانشگاهی نتواند آن کار را انجام بدهد.
اصلا قضیه بازیگری تو از کجا شروع شد؟
سال 75 بود. طبیعتا خانواده ام مخالف بودند. من حتی مجبور شدم دو سال درس را رها کنم، بدون این که خانواده ام بدانند! نمی دانستند من ترک تحصیل کرده ام. من همان زمان های مدرسه، می رفتم تئاتر کار می کردم.
چه با حال. دمت گرم!
بعدا دوباره رفتم هنرستان.
چطوری شد که فهمیدند؟
کم کم! ولی بعدا رفتم هنرستان. استادی که توی هنرستان به ما آموزش می داد، در جشنواره رقیبم شد! اتفاقا من جایزه گرفتم و او نگرفت. من خیلی زود به بخش عملی قضیه رسیدم.
وقتی به این مسیری که آمده ای نگاه می کنی، راضی هستی؟ در حرفه ای که انتخاب کرده ای احساس ناامنی نمی کنی؟
خیلی راضی ام. به نظرم ناامنی در فکر آدم هاست. اگر تفکر نداشته باشی ناامنی. اگر چیزی را فقط صرفا به خاطر این که یک موقعیت اجتماعی به دست بیاوری دنبال کنی، ناامنی هر لحظه تو را تهدید می کند و ناامید می شوی. ولی این کار را برای دل خودت بکن، برای آرامش گرفتن، برای رشد، برای این که روح خودت را بزرگ کنی، آن وقت دیگر هیچ وقت ناامنی اذیتت نمی کند.