به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
به گزارش منظوم؛ مرجع سینما و تلویزیون ایران،مطالب روزنامه فرهیختگان و رزونامه جوان درباره سریال «شهرزاد» را در ادامه بخوانید.
روزنامه فرهیختگان نوشت:
انقلاب کبیر فرانسه با شعار آزادیخواهی روشنفکران فرانسوی که به تازگی پای خدا را از معادلات روزانه خود بریده بودند و داعیه خدایی داشتند، روی داد اما دیری نپایید و سرنوشت آزادی مطلق چیزی نبود جز آنچه «هگل» از آن با عنوان «حکومت وحشت یا ترور» یاد میکند. آزادی مطلق در خودش موقعیت ترور و مرگ خونبار را داراست. ناپلئون، فرجام محتوم انقلابی بود که قرار بود بهشت را به زمین بیاورد. آزادی مطلق حتی اگر در پس فریب قانون هم استتار کند هم باز ناگزیر از فروپاشی، آنارشیسم و وحشت خواهد بود. آزادی برای تحقق و دوام، ناگزیر است که حد بپذیرد و چیست که ارزش و قدرت حد زدن بر آزادی را دارا باشد جز عدالت؟! همانگونه که گفته اند «عدالت باید مقدم بر آزادی باشد.»
از کازابلانکا تا پدرخوانده
مدار صفردرجه اقتباس موفقی از کازابلانکا بود. هر دو شاهکارهایی با یک ایده مرکزی واحد بودند که نشان دادند عشق در کشاکش ابتلائات عشق خواهد بود و انسان مجبور به انتخاب است.
حسن فتحی استاد عاشقانهسرایی در بستر تاریخ است. کسی که اگر هیچاثری جز «مدار صفردرجه» و «شب دهم» نمیساخت و نسازد هم به قدر کافی در تاریخ ماندگار خواهد بود. فتحی اصولا دو کاراکتر اصلی دارد که مثل دیگر قصهها قرار نیست یکی عاشق و کوهکن باشد و دیگری صرفا معشوقه منفعل بدون عاملیت.
در داستانهای فتحی عشق حقیقتا دوطرفه است. از همین رواست که همهنگام معشوق، عاشق است و عاشق، معشوق. بر سر همین انتخاب عاشقانه هم قصه روایت میشود. آثار فتحی، تاریخ را از منظر انتخاب عاشقانه روایت میکند که «بیعشق عمر آدم بیاعتقاد میره... .» همچنان که در کازابلانکا چنین شد. دوراهی عشق به دیگری و عشق به وطن... .
نادر ابراهیمی در یک عاشقانه آرام نوشته است: «عشق به دیگری حادثه است و عشق به وطن ضرورت و عشق به خدا ترکیبی است از حادثه و ضرورت... .» ترجمان تصویری و دراماتیک این حرف، آثار حسن فتحی است.
عشق به دیگری و عشق به وطن یعنی پذیرش سطحی از جبر زندگی و تلاش حداکثری برای تغییر سرنوشتی که گرچه گذشتهاش بدون اختیار انسان رقم خورده اما آیندهاش وابسته به اراده اوست. «مدار صفردرجه» شاید موفقترین اقتباس از کازابلانکا باشد آن هم در ابعاد سریال! و «شهرزاد» هم اقتباس خوبی از پدرخوانده با چاشنی عشق فراوان و با زمینه پررنگ تاریخ بود. «شهرزاد» «پدرخوانده» نبود چون مساله حسن فتحی مساله پدرخوانده نبود اما «مدار صفردرجه»، کازابلانکا بود چون مسالهاش همان انتخاب میان عشق و وظیفه بود. ترجمان تصمیم عاقلانه و عمل عاشقانه.
مثلث برمودا
«شهرزاد» یک تفاوت جالب با آثار قبلی کارگردان داشت و آن وجود یک مثلث عشقی مرگبار در محور داستان بود. مثلثی که گرچه در پایان فروپاشید و نشان داد آدمی تاب تثبیت تناقض ندارد؛ اما هم به قابلیتهای داراماتیک قصه افزود و هم از اشکال مرسوم و متعارف عاشقانه فاصله گرفت و استقبالی فراتر از تصور برای سریال به ارمغان آورد. مثلثی که در واقعیت شکل گرفت و برای مخاطب باورپذیر بود گرچه در فصل سوم یکی از اضلاع، از نظر مخاطب قطع بود(فرهاد). در همان قسمتهای ابتدایی فصل اول، مخاطب شاهد صحنهها و دیالوگهای عاشقانه گیرایی بود که میخ «شهرزاد» را محکم کوبید. «شهرزاد» با حسن مطلع توانست موفقیت خود را در همان آغاز راه تثبیت کند اما رفتهرفته منطق داستان و در نتیجه کاراکترها دچار دگردیسی شدند.
شهرزاد، قصهگو
از نام سریال، روشن است که قهرمان قصه «شهرزاد» است. البته قرار بوده او باشد. در حقیقت موضع کارگردان موضع «شهرزاد» بود. زنی مستقل و قوی که با همه صلابتش در برابر تقدیر زانو نمیزند و همین اقتدارش، بزرگآقا – بخوانید ابتلائات زمانه – را به او حساس میکند. زنی که نیک میداند سرنوشت، رام کسی نخواهد شد اما... .
«شهرزاد» قرار بوده تاریخساز باشد اما از مسیر مدارا. شهرزاد بنا داشت قهرمان باشد اما تناقضهای ذاتی موقعیت و کاراکتر، این اجازه را به او نمیداد. کارگردان دانسته یا نادانسته دچار شیزوفرنی زبانی شده بود. از صلح میگفت اما سر جنگ داشت. «شهرزاد» بنا بود از معیارهای زمانه خود پیروی نکند اما سرخوردهتر از دیگران شد. بماند که در عمل نشان داد عقلانیت در مصالحه است، مصالحه با بزرگآقا، مصالحه با قباد، مصالحه با شیرین، مصالحه با ظلم و تنها به مجمع بانوان رفتن و خطابه ارائه دادن! اگر بنا بر مصالحه است یعنی پیروی. تنها تلاش «شهرزاد»، قصههایی بود که برای قباد گفت. کارگردان عمدا یا سهوا راه تغییر دنیای ظالمانه و فاسد را گفت و آن هم به شیوه مونولوگ معرفی کرد و خودش هم نقص ذاتی این شیوه را نشان داد. شهرزاد تن به خشونت اسلحه نداد اما خشونت ظلم را پذیرفت و در واقع انتخاب کرد مظلوم باشد، هرچند در ظاهر ژستهای مقتدرانه داشت. شهرزاد روایتی از تاریخ مدارا و ظلمپذیری بود. روایتی از انفعال و ناچاری. بیسرانجامی، بهترین نتیجه برای مسیر تردید بود.
قباد، ضدقهرمان سوپراستار
قباد، جانشین بزرگآقا که قرار بود ضدقهرمان سریال باشد با بازی شهاب حسینی، نهتنها منفور مخاطب نشد که از قضا محبوبترین کاراکتر داستان شد. شهاب حسینی پیشتر در سوپراستار تهمینه میلانی، بخت خود را برای نقش منفی آزموده بود و بازخوردهای حیرتانگیزی از هوادارانش دریافت کرده بود و اینبار هم بهرغم همه اوصاف منفی کاراکتر قباد اما نان قلبش را خورد. گذشته از آنکه شخصیت شهاب حسینی برای مخاطب جذاب و دوستداشتنی است و مردم او را بهعنوان یک سوپراستار حقیقی پذیرفتهاند اما دلایل دیگری از دل داستان، به عدم باورپذیری ضدقهرمان بودن قباد کمک کرد. ازجمله بستر فاسدی که قباد را قباد کرد وگرنه قباد همان مرد کوچک دلنازک و صادقی بود که رام «شهرزاد» شد! قباد گرچه در قسمت آخر به شکل بدی از قصه حذف شد اما برای مخاطب کاملا روشن بود که این حذف، بنا به جبر منطقی است که باید شر نابود شود. مخاطب شهرزاد اما از قباد تصویر شرآلود نداشت. کارگردان هم به خوبی از علاقه مخاطب به او آگاه بود لذا سکانس مرگ قباد را ناشیانه به آخر فرستاد و سبب شد قسمت پایانی با سابقه حسن فتحی تناسب نداشته باشد. سهلانگاری در جزئیات، پردازش ضعیف، عدمارتباط با منطق و روند پیشین قصه، تعجیل در پایانبندی و غیبت پایان با شکوه؛ دلایلی بود که مخاطب را پس از سه سال به توقعاتش نرساند و در این ناکامی ماجرای قباد موثر بود. به خاطر بیاورید پایان باشکوه «مدار صفردرجه» را. آنجا که مرز در عقل و جنون باریک بود و عشق و ایمان چه به هم نزدیک... .
بزرگترین تفاوت «شهرزاد» با «مدار صفردرجه» و «شب دهم» همین بود. آنجا حسن فتحی بر یک مرز باریک حرکت میکرد و به همین دلیل میشد که همپای قهرمانان او، عاشق بمانیم. «تو را به جای تمام کسانی که نشناختم دوست میدارم...» حرف نگفته قباد در تمام سه فصل سریال «شهرزاد» بود،به قدری شهاب حسینی از پس ادا نکردن آن برآمد که مخاطب، این دیالوگ ناگفته او را به جای همه خرابکاریهایش انتخاب کرد.
فرهاد، روشنفکر انقلابی
سریال بهتر از این نمیتوانست چالشهای عمیق و فلسفی روشنفکری با مفهوم آزادی را نشان دهد. فرهاد، نماینده تاریخ بود. یک روشنفکر مصدقی. نماد سرخوردگی بعد از کودتای 28 مرداد سال 1332. شاعر و روزنامهنگاری که برای آزادی، قلم میزند و بارها تا پای مرگ رفته و برگشته است. کسی که مانند دیگران زیر شکنجه کم نیاورد و عقایدش را نفروخت و نشان داد زخمی که تو را از پای درنیاورد، قویترت میکند. فرهاد حتی دچار استحاله هم نشد بلکه تناقض ذات ایدهاش را پذیرفت. « فرهاد » منورالفکر به معنای غربزده و بیهویت نبود یا دستکم چنین تصویری از او ساخته نشد اما در اشتباه بود. فرهاد همین زندگی دزدانه و نیمبند را هم به واسطه لابی قدرت داشت. هربار به کام مرگ رفت به واسطه بزرگآقا و قباد و... امکان زنده ماندن پیدا کرد. حتی وقتی شهرزاد شرط قباد را پذیرفت تا فرهاد زنده بماند، این دو معنی مستتر دارد: «یک اینکه فرهاد باز هم با یک واسطه توسط قدرت زنده ماند و دوم اینکه حتی قدرت نرم(شهرزاد) هم در یک نقطه نیازمند و متکی به قدرت سخت یا آشکار(دیوانسالار) است. آزادی اگر آزادی است به واسطه خشونتهایی است و آزادیخواه بدون وساطت قدرت حذف خواهد شد.
فرهاد در فصل سوم بهطور کامل دست به اسلحه است و نشان میدهد در برابر ظلم و فساد، مدارا نهتنها بیفایده است که در حکم چرخ آسیاب ظالم شدن است. نقطه افتراق شهرزاد و فرهاد همین عقیده است. فرهاد به این نتیجه رسید که تا دوران بزن و در رویی به سر نیاید، وضع همان است که بود. فرهاد معیارهای زمانه خود را نپذیرفت و هزینههایش را پرداخت کرد. فرهاد روشنفکری بود که به این نتیجه رسید برای تغییر مسیر تاریخ ظلم، باید انقلاب کرد.
روزنامه جوان هم درباره این سریال نوشت:
با پایان فصل سوم و موجی از واکنش ها نسبت به نوع پایان بندی «شهرزاد»، کلیپی در فضای مجازی منتشر شد که در آن کل داستان این سه فصل خلاصه شده بود در رفت و آمد شهرزاد نزد قباد و فرهاد که این خط داستانی در افول دیگر شخصیت ها و داستانک ها بیشتر شبیه سریال هایی است که در جم تی وی مورد استقبال قرار گرفته است.
این روزها سریال سازی در دنیا برای کمپانی ها و شبکه های اینترنتی و کابلی به اندازه ای فراگیر شده است که میزان رقابت در آن بسیار رو به افزایش است اما در ایران تجربه های ناموفقی در به سرانجام رساندن تجربه های گذشته که جزو تجربه های اول کار در مدیوم پخش نمایش خانگی بودند موجب سلب اعتماد مردم نسبت به دیدن اینگونه آثار شده بود و «شهرزاد» به پشتوانه سرمایه ای که داشت، توانست راه دیگری را برای خود در ارتباط با مخاطب ایجاد کند از همزمانی پخش سریال محبوب «بریکینگ بد» با «شهرزاد» در یک پکیج تا آثار پرمخاطبی که محسن چاووشی برای آن خواند که به سرعت تبدیل به آهنگ پرطرفدار روز شد اما مخاطب ایرانی شبکه نمایش خانگی تا امروز نشان داده که به قصه اهمیت بالایی می دهد و فصل اول این مجموعه هرچند دیر راه افتاد اما توانست با بهره گیری از آثار گانگستری (البته در اشل کوچک) سینمای دنیا به تعریف خانواده های مافیایی بپردازد و روایت های عاشقانه خود را دل این مناسبات رفتاری خانواده ها مطرح کند، البته مناسباتی که در فصل دوم و سوم تنها شمایلی از آن اقتدار به تصویر می کشد و در بسیاری از جاها این مناسبات به هجو هم کشیده می شود.
شخصیت هایی که یک به یک به دل ماجرا می آیند و کارکترهای فرعی را تشکیل می دهند اما به یک باره در غیاب شخصیت های اصلی، برجسته می شوند و همان الگوهای عاشقانه برای آنها پیاده می شود به طوری که ظهور هر کارکتری در مجموعه مصادف است با خلق گره ای برای روایت عاشقانه آن و در نهایت پرداخت به سرانجام آنها به طوری که این میزان تکرار روابط عاشقانه می توانست در خلق روابط مناسبات کاری و خانواده ای میزان وفاداری اثر را به همان الگوی موفق تکرار شده اش با بن بست ها و کشمکش های جذاب تری جایگزین کند اما نبود یک تیم نویسندگی با ایده های قابل بسط، برخلاف آثار مشابه دنیا که در کارگردانی و نویسندگی با حجم بالایی از افراد مواجه هستیم اما در اینجا بعد از سه فصل مواجه ایم با همان الگوهای تکرار شونده که به آن الگوریتم داستانی چیزی را اضافه نمی کند و این حلقه داستانی همچنان به انتها می رسد و دوباره تکرار می شود.الگوریتمی که بعد از معرفی آدمها و ایجاد یک رابطه عاشقانه آنها همزمان با دیگر روایت ها جلو می رود و سرنوشتش نرسیدن است.
این میزان بالای عناصر تکرار شونده در فیلمنامه نویسی به کارگردانی هم سرایت می کند و فتحی در اندازه نماها و لوکیشن های مهم به انتخاب های محدود خود بسنده می کند و نتیجه اش این می شود که همه خیابان ها یک شکل و لوکیشن دارد و نماها هم آنقدر بسته گرفته می شود تا میزان لو رفتن آن کمتر شود مثلا برای سکانس ترور هاشم دماوندی به فضای بازتری می رود؛ هرچند که این لوکیشن هم قبلا در جلسه هم اندیشی سران خانواده به اتفاق سرهنگ تیموری در فصل اول و یا ترور حشمت هم استفاده شده بود اما در سکانس ترور هاشم با اجرای ظریف تری به مدد بازی خوب رضا کیانیان و تکنیک اسلو مواجه هستیم و مانند رویا نونهالی در نقیش بلقیس دیوان سالار، بار مثبت بالایی را برای شکل و فرم بازی بعد از علی نصیریان به سریال و اعتبار آن اضافه کردند.
استفاده بیش از حد فتحی از لوکیشن های تکراری در طول سریال به طوری که اگر این لوکیشن ها با میزانسن متفاوت تری گرفته می شدٰ، می توانست شاید این میزان لو بودن آن را کاهش دهد اما برای مثال دیگر سکانس همین فضاسازی مشابه به تعامل رسیدن بهبودی و قباد در همان جایی گرفته می شود که بعدا فضایی می شود برای خداحافظی فرهاد با شهرزاد، درحالی که نیاز داستان است که باید لوکیشن را انتخاب کند و کارگردانی در این مرحله می تواند این شباهت ها را برهم بزند و با تدوین هم می تواند در این کار کمک کننده باشد که او هم غفلت و شتابزدگی را مانند کارگردان پیش می گیرد.
فصل دوم و سوم «شهرزاد» در غنای داستانی و میران وفاداری اش به فصل اول کمتر بود به طوری که این انتظار می رفت در جایگزینی جدید با دنیای دیگری از این مناسبات کمتر ساخته شده در آثار تلویزیونی روبرو شویم و شاهد کاهش اعتبار خانواده دیوان سالار نباشیم و در کنار فعالیت های مافیایی و رانتی خانواده ها، شاهد رقابت و یا صلح پیش رو با خانواده بهبودی با فراز و فرودهای آن باشیم اما با تزلزل شخصیتی قباد و پیش روی دیگر شخصیت ها مانند صابر عبدلی با بازی امیرحسین فتحی با موقعیت هایی مواجه می شویم که برای این سریال و دنیایش غریبه به نظر می رسد، در طول سریال از دیوان سالار نبودن، قباد گفته می شود اما شخصیت پردازی کامل نمی شود و هیچ فکتی در این موضوع دیگر داده نمی شود و اشاره ای به گذشته او نمی شود و همه چیز در اندازه یک خطی باقی می ماند، آن هم در شرایطی که تنهایی قباد باید او را به سمت گذشته اش بیشتر سوق می داد و از طرفی در مناسبات رفتاری او تغییرات جدی را بوجود می آورد اما وقت بیشتر سریال به دارودسته فرهاد دماوندی و نجات دکتر مصدقی تلف می شود که اصلا جایگاهش در سریال مجهول است و آرمان های فرهاد که به شب نامه و انجام یک سری گفتگو های کافه ای محدود می شود که موقعیت آن به لحاظ شروع وسط و پایان مشخص نیست، در حالی که پیش از این در سریال «مدار صفر درجه» شخصیت حبیب پارسا با بازی شهاب حسینی در آنجا به قامتی سراسر مبارز تبدیل شده بود که تفاوت بین جهل و عقل را به خوبی واقف بود اما «شهرزاد» در بیان فکت های تاریخی بسیار محافظه کار و در برخی موارد بی اطلاع جلو و در کلیت ساده انگارانه پیش رفته است.
برگ برنده مجموعه «شهرزاد» قطعا همذات پنداری مخاطب در فصل اول با شخصیت هایی است که ساخته شده اند به دور از هرگونه برداشت از نام های حقیقی مانند مصدق اما چه می شود که از دیدن قسمت آخر شاکی می شود؟! برای حسن فتحی یک بار موقعیت ساخت فینال سریالش پیش می آید اما اجرای شتابزده کاملا در آن حس می شود، در قیاسی مع الفارق، شرایط ساخت آخرین قسمت «مختارنامه» محصول تلویزیون به کارگردانی داود میرباقری را در نظر بگیرید، میزان ظرافت در حفظ سمپات با مخاطبش به قدری حساس روایت می شود که یه وقت چیزی جا نماند و قهرمانش را به قدری دوست دارد که مرگ او را به یک حماسه تبدیل می کند اما اینجا خیلی راحت با اجرای فینال مواجه می شویم، مرگ قهرمانش و شخصیت محبوب داستان برای مخاطب به قدری ساده اجرا می شود که برای مخاطب این شائبه بوجود می آید که فیلمساز چرا انقدر ساده با این اتفاق مواجه می شود و همواره نقش اصلی هر سکانس را به مردی می دهد (صابر عبدلی) که حضورش همچنان برای مخاطب به یک جایگاه تثبیت شده تبدیل نمی شود، چرا که این هدف گذاری، شاید برای ادامه داستان با شخصیت دوست داشتنی کارگردان باشد که بهتر است فتحی به فکر پروژه تازه باشد و «شهرزاد» و خاطره آن را به یادگار بگذارد.
آخرین اخبار، رویدادها و حواشی روز سینما، تلویزیون، بازیگران و هنرمندان ایران را در صفحهی اخبار منظوم مرجع سینما و تلویزیون ایران میتوانید دنبال کنید.