زندگیِ دیگران: روزگارِ سخت روشنفکران در آلمانِ شرقی
: برادرِ بزرگ تو را میپاید
... هیچکس نمیدانست که پلیسِ افکار، هر چند وقت یکبار، یا براساس چه روشی، به تماشای زندگیِ داخلیِ کسی مینشیند. حتّی میشد این گمان را هم...
18 آذر 1395
برادرِ بزرگ تو را میپاید
... هیچکس نمیدانست که پلیسِ افکار، هر چند وقت یکبار، یا براساس چه روشی، به تماشای زندگیِ داخلیِ کسی مینشیند. حتّی میشد این گمان را هم پذیرفت که آنها، در تمامِ احوال، مشغولِ مراقبت و تفتیشِ زندگانیِ همگان بودند. بههرحال، برایِ آنها این امکان وجود داشت که هر لحظه تصمیم میگرفتند، سیمِ گیرنده خود را به برق بزنند و گذرانِ زندگیِ هرکسی را، درونِ خانهاش، تماشا کنند...
این تکّه از فصلِ اوّلِ رُمانِ «۱۹۸۴»، مشهورترین داستانِ «جرج اورول»، تفاوتِ چندانی با فیلمِ «زندگی دیگران» دارد؛ در نخستین ساخته سینمایی «فلوریان هنکل فون دونرسمارک» بهجایِ «پلیسِ افکار» با «اشتازی» سروکار داریم؛ همان سازمانِ مخوفی که کمونیستها در آلمانِ شرقی بهراه انداختند تا آدمها را، در همه ساعتهایِ شبانهروز، زیرِ نظر بگیرند.
و اصلاً عجیب و دور از ذهن نیست که ابتدایِ داستانِ «زندگی دیگران»، در ۱۹۸۴ است؛ در همانسالی که نامش را به داستانِ مشهورِ «جرج اورول» بخشیده است.
در «زندگی دیگران»، چیزی بهنام «زندگیِ خصوصی»، چیزی بهنامِ «حریمِ شخصی» و همه چیزهایِ شبیه به این، بیمعنا است. همهچیز عمومی است و به دولت و حزبِ کمونیست ربط پیدا میکند. کسی حق ندارد به چیزی جُز آینده «حزبِ کمونیست» فکر کند و هیچ «ایدهآل»ی، مهمتر و بهتر از «ایدهآل»ی نیست که به فکرِ «رُفقا» رسیده است. زندگی در چُنین جامعهای، مُصیبت است و سایه سنگینِ این مُصیبت، سالها رویِ سرِ مردمِ آلمانِ شرقی بود تا بالأخره «دیوارِ بلندِ حادثه» ریخت و همهچیز مثلِ روزِ اوّل شد...
«زندگی دیگران»، البته، فیلمِ خوبی است، خوبتر از فیلمهایی که قرار است گوشهای از سالهایِ رفته را حکایت کنند؛ امّا شاید بهتر باشد صفتِ دیگری را دربارهاش به کار بگیریم و مثلاً بگوییم که این، یکی از «تأثیرگذارترین» فیلمهایِ این سالها است.
«تأثیرگذار» صفتِ بهتری است برایِ «زندگی دیگران»، به این دلیلِ ساده که سعیِ کارگردان، بیش از همه، صرفِ این شده که چیزی را لابهلایِ تصویرها و گفتوگوهایِ فیلمش بگنجاند که بعد از تمامشدن، فراموش نشود. خیلی از فیلمها، وقتی تمام میشوند، به خاطرهای گُنگ و محو بدل میشوند که بهیادآوردنشان اصلاً آسان نیست؛ امّا «زندگی دیگران»، عملاً، بعد از تمامشدن، به حیاتِ خود ادامه میدهد. وقتی تمام میشود، پرسشها یکییکی مطرح میشوند و تا رسیدنِ پاسخ، به چرخیدن در خیالِ تماشاگر ادامه میدهند.
و اینهمه، در حالی است که با فیلمی بسیار «تلخ» سروکار داریم، فیلمی که حتّی «تلخی» برایش کلمه مناسبی نیست و شاید اگر کلمه «زهرِ مار» اینقدر پیشِپاافتاده نشده بود، میشد آنرا به کار گرفت. «زندگی دیگران» دنیا را به کامِ تماشاگرانش «تلخ» میکند، شاید به این دلیل که «صراحتِ لهجه»اش از حدِ معمول بیشتر است و شاید به این دلیل که دارد داستانِ روزهایی را روایت میکند که فاصله زیادی با ما ندارند و شاید به این دلیل که هراسِ از راه رسیدنِ چُنان روزهایی، هنوز در جانِ عدّهای هست...
«زندگی دیگران» را میشود چندجور دید؛ یکبار از دیدِ «گئورگ دریمن» که علاقهای به کمونیسم و حزب و رُفقا ندارد و از بختِ بد در کشوری زندگی میکند که قدرت به دستِ کمونیستها افتاده است.
امّا دریمن، علاقهای به مخالفت با رُفقایِ کمونیست هم ندارد؛ همه «خواسته» او، یک زندگیِ معمولی است، اینکه نمایشنامه بنویسد و نوشتهاش رویِ صحنه اجرا شود.
خواسته زیادی است؟ او حتّی حاضر نیست مُخالفتِ قلبیاش را با رُفقایِ کمونیست به زبان بیاورد، چون میداند عاقبتِ مُخالفت و نپذیرفتنِ «ایدهآل»هایی که آنها برایِ مردم در نظر گرفتهاند، چیزی جُز کشتهشدن نیست. راهِ دیگری هم که برایش باقی میماند، «خودکُشی» است؛ یعنی همان کاری که دوستش انجام میدهد.
و اتّفاقاً، خودکشیِ همین دوستِ به «تهِخط» رسیده است که چشمهایِ «دریمن» را باز میکند. «مرگ»ی لازم است تا او «زندگی» را بیش از پیش جدی بگیرد. «چسلاو میلوش» شاعرِ مشهورِ لهستان، کتابی دارد بهنامِ «ذهنِ در بند» که به «روشنفکری» و «خودکامگی» میپردازد و همزمان با توصیف زندگی شخصی خودش در لهستانِ سالهایِ دور، به گذرانِ زندگی و احوالِ سیاسی در آن سرزمین میپردازد.
[برایِ خواندن سه فصل اوّلِ این کتاب، نگاه کنید به «چند گفتار درباره توتالیتاریسم»، ترجمه دکتر عباس میلانی، انتشارات اختران] میلوش مینویسد که هرکسی مینویسد تا نوشتهاش را به دیگران عرضه کند و روشنفکر، اصلاً، نمیتواند برای بایگانی کشوی میزش چیزی بنویسد.
درعینحال، میلوش، اضافه میکند که گاهی شرایط سیاسی و اجتماعی نویسنده روشنفکر را وامیدارد تا فقط درباره آنچه ضروری است بیندیشد و بنویسد.
امّا این ضرورت، لزوماً آنچیزی نیست که خودِ نویسنده به آن باور دارد، بلکه ضرورتی است تحمیلشده و اجباری. او آنچه را که ضروری است مینویسد، امّا نه بهخاطرِ جان، که بهخاطرِ چیزی «عزیز»تر، و این همان چیزی است که شاعرِ مشهورِ لهستان آن را «ارزش اثر» میخواند.
در فصلهایِ میانیِ «زندگی دیگران»، صحنهای هست که نمیشود بیاعتنا از کنارش گذشت؛ جایی که همان دوستِ به «تهِخط» رسیده، میگوید که چرا باید از مملکتِ خودش برود و دلیل میآورد که همه نوشتههایِ او، از دلِ همان مملکت بیرون آمدهاند.
شخصیتهایی که آفریده است، گفتوگوهایی که در دهانِ شخصیتها گذاشته است، همه به همان کشور تعلّق دارند و اینهمه، در حالی است که «رُفقایِ کمونیست» آزادی را از او گرفتهاند و اجازه نمیدهند کاری را که دوست دارد، انجام بدهد. آزادی، چیزی است که آنها میدهند، موهبتی است که حزب به شهروندانِ چشموگوشبسته و سربهزیرش اعطا میکند.
و مهمتر از اینها، واقعیت، همانچیزی است که «حزب» میگوید، همانچیزی است که «حزب» به آن اشاره میکند و برایِ همین است که از سالهایِ پایانیِ دهه ۱۹۷۰ دیگر آمارِ خودکشی را در آلمانِ شرقی اعلام نمیکردند.
آمارِ خودکشی، نشانه «ناامیدی» بود، نشانه رسیدن به «تهِ خط» و این یعنی دیگران این روشِ زندگی را قبول ندارند و به این نتیجه رسیدهاند که مُردن بهتر است از تحملِ اینهمه مُصیبتِ روزمرّه. امّا «رُفقایِ حزب» که به «زندگی دیگران» احترام نمیگذارند؛ به هیچچیز احترام نمیگذارند و این حق را برایِ خود قائل میشوند که «زندگی دیگران» را زیرِ نظر بگیرند و بیاجازه همه حرفهایِ خصوصیِ آنها را گوش کنند تا بالأخره، سندی برایِ مُخالفتِ یک شهروند دستوپا کنند.
جُملهای را که دوستِ به «تهِ خط» رسیده، در فصلهایِ میانیِ فیلم میگوید، در فصلهایِ پایانی، جوری دیگر از زبانِ «وزیرِ سابقِ فرهنگ» میشنویم که به «دریمن» میگوید حالا دیگر میتوانی همه چیزهایی را که دوست داری بنویسی و میتوانی همه حرفهایی را که دلت میخواهد به زبان بیاوری؛ امّا این همان مملکتِ آزادی است که دنبالش میگشتی؟ حکایتِ تلخی است؛ همه آن شور و شوقِ به نوشتن، برآمده از «ممنوعیت»ها بود، از چیزهایی که نباید نوشته میشود و حرفهایی که نباید به زبان میآمد...
«زندگی دیگران» را میشود یکجورِ دیگر هم دید؛ مثلاً از دیدِ «گرد ویسلر» که مأمورِ کارکشته «اشتازی» است و صورتِ سنگی و رفتارهایِ سردش، ظاهراً، خبر از این میدهند که بویی از انسانیت نبرده است. «ویسلر»، تنها شخصیتی است که گمان نمیکنیم حتّی ذرّهای تغییر کند، امّا درنهایت او تنها کسی است که به اصلِ انسانیِ خود برمیگردد.
شاید کمی غریب بهنظر برسد، ولی در طولِ استراقِ سمع و گوشسپردن به حرفهایِ روزمرّه «گئورگ دریمن» و «کریستاماریا» او آنقدر به سرنوشتِ ایندو علاقهمند میشود که نمیتواند رهایشان کند، درست مثلِ خوانندهای که شروع میکند به خواندنِ یک داستان و چُنان به شخصیتهایِ این داستان نزدیک میشود که حاضر است همه هستیِ خود را گرو بگذارد و اجازه ندهد خطری تهدیدشان کند.
بامزّه است که داریم فیلمی را تماشا میکنیم درباره «گوشدادن» و «ویسلر» که نمیتواند چیزی را از طریقِ این گوشیها ببیند، مجبور است بعضی چیزها را «خیال» کند و این «خیال»ها را رویِ کاغذ، بهعنوانِ گزارش بنویسد. «ویسلر» شنونده خوبی است؛ فرقِ حرفِ خوب و حرفِ بد را میفهمد و برایِ همین است که کمکم به شعرهایِ «برتولت برشت» علاقهمند میشود و آن «شور و شوقِ نوشتن»ی که در وجودِ «دریمن» هست، از پُشتِ سیمهایِ استراقِ سمع، به او هم منتقل میشود و شاید برایِ همین است که در بُحرانیترین مقطعِ استراقِ سمع، یعنی زمانی که «دریمن» گزارشی تکاندهنده درباره خودکشی در آلمانِ شرقی مینویسد و برایِ «اشپیگل» میفرستد، «ویسلر» گزارش میکند که او در حالِ نوشتنِ نمایشنامهای است که مناسبتش چهلمینسالِ تأسیسِ آلمانِ کمونیستی است. این تغییرِ رویه، که کمکم اتّفاق میافتد، سویه روشنِ زندگیِ او را پیشِ چشمهایِ ما میگذارد؛ او هم آدمی است که میاندیشد و به کمکِ این اندیشیدن است که میفهمد باید جانِ نویسندهای را که اثری «ناب» میآفریند، نجات داد.
این، شروعِ یک تردیدِ بزرگ است که در کنارِ فسادِ اخلاقیِ رُفقایِ کمونیست، او را از حزب و «اشتازی» دلزده میکند. این، راهِ «ویسلر» است، هرچند سالهایِ آخرِ خدمتش را در «اشتازی» در گوشه دیگری از سازمان میگذراند و نامههایِ «دیگران» را باز میکند...
کمترین تقدیر از آدمی که جانِ کسی را نجات میدهد چیست؟ کمترین تقدیر از آدمی که ایده نوشتن را به کسی میبخشد چیست؟ «گئورگ دریمن» پاسخش را در کتابی که چندسالی بعد از فروپاشیِ «دیوارِ برلین» نوشت، میدهد. نامِ کتاب [سوناتهایی برایِ مردانِ خوب] از کتابچهای میآید که دوستِ به «تهِ خط» رسیدهاش، به او هدیه کرد و خودِ کتاب هم که به نامِ سازمانیِ «ویسلر» تقدیم شد. بله، هرآنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود و «ویسلر» از همانروزی که عکسِ «گورباچف» و خبرِ اصلاحاتِ او را دید، چشمبهراهِ همینروز بود...
عنوان این یادداشت، جُمله مشهوری است از رمان ۱۹۸۴، نوشته جرج اورول
برلين شرقي، سال 1984. «ويسلر» (موهه) مأمور سازمان امنيت، نظارت بر لحظه به لحظه ي زندگي نمايش نامه نويس موفقي به نام «گئورگ دريمان» (کوخ) را به عهده مي گيرد، چرا که محبوبه ي «دريمان» بازيگر مشهور، «کريستا - ماريا زيلانت» (گدک) است که وزير فرهنگ وقت به او نظر دارد...