پرویز دوایی چهارده سال پیش در مجله فیلم، بهاریه ای نوشته بود از این قرار: «...آن تصویرها و چهره ها و باغ ها بر پرده ی آن سینماها، البته کمترین تناسبی با فضایی که بلافاصله از پشت دیوارهای سینما آغاز می شد ، با در و دیوار آن محله ها و چهره هایی که گذرها را پر کرده بودند نداشتند (و شاید همین، آن تصویرها را عزیزتر می کرد). در آن تالارهای تاریک که روبروی پرده های پر اعجاب نشسته بودیم، که تاریکی اش یاد وجود دیوارهای اطراف را با شادی از ذهنم مان پس می زد، در آن سن و سالِ باور و اشتیاق که تازه عشق بی امان و خالص به فیلم بیدار شده بود( عشق بدون توجه آگاه و بدون شائبه ی هنر و «نقد» و نسیه ی فیلم)، در آن حالت خلسه که روبروی پنجره ای که به چشم انداز رؤیاهایمان باز می شد نشسته بودیم، و این تصویر خواب های ما بود که به کمال ترین و زیباترین شکل ممکنه از دریچه ی چشمهایمان بر پرده می تابید، این خواب های ما بود که روی پرده بازی می شد، در آن حالت تالار سینما دیگر یک چهار دیواری در محله ای از شهر و سرزمینی خاص نبود، پیله ی پرنده ای در فضای بی انتها بود... ».
تجربه ی تماشای «نفس» برای مخاطبی مثل من که " آن تصویرها و چهره ها و باغ ها بر پرده ی آن سینماها" را ندیده است غنیمتی محسوب می شود کمیاب: تجربه ی "باور و اشتیاق"، "عشق بی امان و خالص به سینما"، حالت "خلسه" و "خواب و رؤیایی که روی پرده بازی می شود".
یک شوریدگی ناب و دلنشینی در «نفس» وجود دارد که محصول ایمان و باور فیلمساز به خاصیت اصیل و از یاد رفته ی سینما است. تاریخ، وقایع و اخبار و واقعیت محتوم با تمام اهمیتش، پس زمینه و بستری می شود تا جادویِی شوخ و شنگ نقش بگیرد و سیمرغ خیال به پرواز درآید...
نرگس آبیار شجاعانه ترجیح داده زندگی کوتاه دخترکی معصوم را روایت کند که سالهاست به شکلی بی رحمانه، از شعاعِ سینمای ایران خارج مانده است.این فیلم شورِ خالص و شوخ طبعی بی نظیری دارد: «اژدهای هفت سر، گل خندان را آورده و توی یک کلبه ای بالای جنگل اسیر کرده که همین حمام خودمان توی حیاط باشد. اما گل خندان خیلی زرنگ است و فهمیده شیشه عمر اژدها کجاست. او توانسته با چند تا از مارها دوست شود و آنها به او بگویند شیشه عمر اژدها کجاست. چون مارها حیوانات خوبی هستند و اگر آدم با آنها مهربان باشد و کمی قربان صدقه شان برود خیلی آدم را تحویل می گیرند. آنها به من گفته اند شیشه عمر اژدها همین شامپوی تخم مرغی توی حمام است و اژدها آن را به این شکل درآورده تا رد گم کند. من هم شیشه عمر اژدها را برداشتم و به زمین کوبیدم!» خانم آبیار در «نفس» دقیقا همین کار را می کند. فضای بسته و محدود سینما را به جنگل خیال بدل می کند. با جسارتی تمام، بی ادعا و صادقانه، حباب سلیقه و ذائقه ی رایج را می شکند. غریزی و رندانه، زبان مکلف و قواعد سفت و سخت را به سمت خلوص و صمیمت سوق می دهد. خیلی ساده و در عین حال پیچیده، سینما را به مادرش ادبیات نزدیک می کند. با مجموعه ای از قصه های عامیانه و بومی، ساختاری ضد قصه و ضد پیرنگ را روایت می کند، بی آنکه در موجِ رایج این سالهای سینمای ایران گرفتار شود و بالاجبار تن به بازی وارداتی درام و ملودارمی پر از مثلا تعلیق بدهد. از این منظر «نفس» سینمای واقعا ملی محسوب می شود.
ساختار روایی یا به شکل شاید دقیقتر ضدساختار روایی «نفس» شکل و شمایلی هزار و یک شبی دارد. خرده قصه ها- شاید اصطلاح دقیقی برای این فیلم به حساب نیاید- درست مثل حکایتهای فلکلوریک و پراکنده ی خود فیلم در ظاهر ارتباط خاصی پیدا نمی کنند اما به شکلی در هم تنیده و ظریف (درست به سیاق تار و پود فرش ایرانی) فضایی خلق می کنند که خاصیتی خلسه وار دارد. باید درست مثل خود «بهار» بی خیال آژیر قرمز و سفید شد و غرقه در جادوی خیال ، تمام حجم محتوم واقعیت را کنار گذاشت. اینجاست که درست فیلم آغاز می شود. اینجاست که روح دخترکی سربه هوا و معصوم در تو حلول می کند و می توانی بار دیگر به پای آن بنشینی و بهار را و مجال اندک حیات او را یک نفس زندگی کنی و نزدیک شوی به تجربه ی زیستی دخترکی که روح بی قرارش در کالبد کوچک تنش نمی گنجد و حتی در آخرین لحظه، درست لحظه ای پیش از مرگ از قاب و چارچوب سینما نیز می خواهد بیرون بزند.
از این رو تماشای «نفس» نیز تمایز پیدا می کند. غرقه شدن و خود را سپردن به جریان ملایمِ فیلم، ضرورت تماشا و درک درست این فیلم به حساب می آید. درست مثل همان چیزی که پرویز دوایی بزرگ در بهاریه اش به آن اشاره کرده است : "عشق بدون توجه آگاه و بدون شائبه ی هنر و «نقد» و نسیه ی فیلم".
«نفس» را نمی توان با نگاه عبوس و عصبی رایج، تحلیل و بررسی کرد. یا با نگاهی که آستانه ی تحملش در حد و اندازه ی زمان پخش یک موزیک ویدئو پایین آمده است.یا با طرز تلقی بی حال و حوصله ای که در آن اصطلاح "خسته کننده" رایج شده و مثل آب خوردن در باب توصیف یک فیلم به کار می رود ، با این نوع نگرش ها نمی توان به تماشای «نفس» نشست.
«نفس» مرثیه ای برای یک جادوست ...مرثیه ی خاصیت از دست رفته ی خیال و جادوی سینما، «نفس» سینمای حسرت است. حس مبهمِ و غریبی از حسرت که دقیقا چند روز پس از تماشای فیلم به سراغت می آید و به این سادگی ها رهایت نمی کند: حسرت جادو و خیال، حسرت زمانی که بی وقفه می گذرد و واقعیت محتوم مرگ... حسرت دخترکی سرشار از شور و شوق زندگی و بهت سنگینی که پس از مرگ ناگهانی اش به جا می ماند و به این سادگی ها خلاصت نمی کند. ناچاری باردیگر فیلم را ببینی تا دوباره دخترک به زندگی برگردد و به چل چلی و شیرین زبانی هایش ادامه دهد. اما نمی توانی از یاد ببری که در پایان قرار است چه رخ دهد. هر بار هم که ببینی پایان ماجرا عوض نخواهد شد. اما در لحظاتی ناگهان یک تجلی به سراغت می آید: بهار این دخترکِ شیرینِ پر شر و شور برای همیشه در «نفس» نفس می کشد.
بعضی فیلم ها درست مثل فرش نفیس می مانند ، هرچه زمان بگذرد قدر بیشتری پیدا می کنند. گفتن ندارد، «نفس» از همین دست فیلمهاست، این را زمان، خودش ثابت خواهد کرد.