کیومرث پوراحمد همچنان در مرز حداقل های فیلمسازی تلاش می کند به سینما برگردد. بعد از حرام کردن بودجه بیت المال در فیلم جنگی «
پنجاه قدم آخر» حالا شاهد فیلمی از او هستیم که قرار است درباره مشکلات یک پیرمرد آلزایمری با بازی
رضا کیانیان باشد. فیلمی که موقعیت های حسی مناسبی برای خلق یک فیلم ماندگار در اختیار دارد اما به خوبی از آن استفاده نمی کند. گویا آقای کارگردان بیشتر از همه چیز حواسش به این بوده که بازیگران زن و مرد فیلم هرچه بیشتر بدن همدیگر را لمس کنند و آنقدر این قبح شکنی برایش اهمیت داشته که از اصل فیلم باز مانده است. نتیجه یک اثر کند کم رمق است که تنها لحظه های خوبی با تکیه بر هنر بازیگری
کیانیان خلق می کند.
جمله ای که در ابتدای فیلم روی پرده نمایش نقش می بندد حکایت از این دارد که دستهایی در طول فیلم
رضا کیانیان را لمس می کند که دستان همسر او هستند. در نگاه اول به نظر می رسد این جمله که ناخودآگاه توجه مخاطب را به امری غیر متعارف در فیلمسازی ایران جلب می کند، برای فرار از ممیزی ارشاد قرار داده شده یا حتی راهکاری است که ممیز ها برای دادن مجوز جلوی پای فیلمساز گذاشته اند. اما در طول فیلم،
مینا وحید که نقش فرزند از فرنگ برگشته پیرمرد آلزایمری را دارد آنقدر بی دلیل و با دلیل پدرش را در موقعیت های مختلف دست مالی می کند که در پایان فیلم تماشاگران از یکدیگر می پرسند یعنی این بازیگر جوان همان همسر
رضا کیانیان است که به آن اشاره شد؟!
این مسئله و صحنه هایی که در هنگام خوردن دارو، تراشیدن ریش، خشک کردن مو بعد از حمام، پوشیدن لباس، از خواب بیدار کردن، خواباندن، گرفتن ناخن و... مدام تکرار می شود پیش از هرچیز نشان می دهد کارگردان برای خلق موقعیت های متاثر کننده ای که محبت یک دختر جوان به پدر بیمارش را نشان دهد که سالها به ناحق از او دور بوده، آنقدر ناتوان است که به چنین روش دم دستی و البته خلاف شرع روی آورده است. گویی آقایان بد جور دلشان برای فیلمسازی در قبل از انقلاب تنگ شده و حالا دوست دارند به هر نحو ممکن این دلتنگی را با وادار کردن بازیگران به چنین کارهایی بروز بدهند. یا شاید هم آنچه در پشت دوربین برایشان عادی شده را حالا به جلوی دوربین بیاورند. عجیب آنکه حضرات وزارت ارشاد هم ترجیح داده اند با همین یک جمله سرشان را زیر برف کنند و پیرمرد را به حال خود رها کرده اند تا فیلمش در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر به نمایش در بیاید.
از معدود نکات مثبت فیلم این است که به نیکی سعی دارد در عین نمایش نوع پریشانی های بیماران درگیر آلزایمر اطلاعاتی هم درباره آنها به مخاطب بدهد. مثل اینکه موسیقی و شعر آخرین چیزهایی هستند که از حافظه پاک می شوند و موارد دیگر. و البته این مسئله در مورد بیمار فیلم در علاقه به خوردن بستنی و تماشای فیلم کلاه قرمزی و مدرسه موشها بیش از اندازه تکرار شده است.
غیر از اینها دلیل بسیاری از رفتارهای شخصیت ها که ریشه در گذشته دارد مشخص نیست. اگر بخواهیم خلاصه داستان را روایت کنیم چنین است: مرد مرفهی که تنها زندگی می کند دچار آلزایمر می شود. بعد از دوسال دخترش تینا که در کودکی از او جدا کرده بودند و مادرش به آمریکا برده بود به ایران می آید. او که به شدت مودب و نایس است و به شکلی کلیشه ای سعی دارد اصطلاحات فارسی را بیاموزد ناچارا در نقش پرستار جدید به پدرش نزدیک می شود و به او محبت می کند، سپس ناخواسته درگیر نبش قبر گذشته می شود، واقعیت های ساده ای را که معلوم نیست چرا تمام این سالها لاینحل مانده را کشف می کند، آنها را به مادرش با بازی
رویا نونهالی اطلاع می دهد. مادر به ایران می آید و در کنار پدر فراموشکار خانواده شاهد سکانسهای متعدد خاطره بازی با گذشته هستیم که از جایی به بعد خسته کننده می شوند. ناگهان در حالی که مخاطب از خود می پرسد پس چرا فیلم تمام نمی شود؟! ناگهان مادر در پلان آخر بر می گردد و رو به دوربین با گفتن یکی دو جمله اعلام می کند که پیش همسرش در ایران می ماند! خلاص.