یزدان سلحشور : *یك - كاملاً مراقب هانیبال لكترباش. دكتر شیلتون، رئیس بیمارستان روانی، تمام روش های فیزیكی تو را كه برای سر و كله زدن با لكتر از آن استفاده می كنی زیرنظر...
15 آذر 1395
*یك - كاملاً مراقب هانیبال لكترباش. دكتر شیلتون، رئیس بیمارستان روانی، تمام روش های فیزیكی تو را كه برای سر و كله زدن با لكتر از آن استفاده می كنی زیرنظر خواهد گرفت. از این مساله غافل نباش، به هیچ دلیلی یك ذره هم از آن غفلت نكن. . . اگر لكتر با تو حرف بزند، در درجه اول سعی می كند چیزهایی درباره تو بداند و این كارش به كنجكاوی ماری شبیه است كه به لانه پرنده ای نگاه می كند. ما هر دو می دانیم كه تو مجبوری دیر یا زود دیدار و گفت وگویی با او داشته باشی و در این حال، او سعی می كند درباره تو اطلاعاتی كسب كند كه البته لازم نیست چیزی به او بگویی. خبرداری بر سر گراهام ویل چه آورد ـ همان وقت كه این اتفاق افتاد چیزهایی درباره آن خواندم. ـ وقتی كه ویل به لكتر نزدیك شد و قصد داشت او را بگیرد، لكتر باچاقویی پلاستیكی دل و روده او را بیرون آورد و جای تعجب است كه ویل زنده ماند. اژدهای سرخ را به یاد بیاور دیگر مدت هاست كه دكتر هانیبال لكتر - با بازی درخشان آنتونی هاپكینز- چهره ای آشنا برای مخاطبان جهانی سینماست او بدل به چهره ترس در قرن بیستم شده و توانسته رقبایی همچون فردی كروگر، بیگانه، جیسون، جك قصاب، دكتر كالیگاری، دكتر مورو و دكتر مابوزه را از صحنه كنار بزند. او اكنون هم ردیف چهره های كلاسیك و قرن نوزدهمی ترس همچون فرانكشتین، دراكولا، آقای هاید و دوریان گری است به این دلیل كه همانند آنان، هاله ای از استعاره های گوناگون و مفاهیم آشكار یا در پرده، گرد او را فرا گرفته و از یك شخصیت داستانی، به نماد نبوغ، هنر، زیباشناسی و عقلانیت ویران شده توسط مدرنیته بدل شده است. لكتر عاشق هنر است، عاشق بتهوون است، به نقاشی های مدرن عشق می ورزد و یك روانشناس بی نظیر و یك آشپز درجه یك در كشور خود است. او ادبیات را خوب می شناسد اما دچار سندرم گالیور شده. گالیور در سفر پایانی خود در جزیره ای پیاده می شود كه توسط اسب هایی خردمند اداره می شود و انسان هایی در آن جا با عقل یابو زندگی می كنند كه بوی جهل از آنها به مشام می رسد بنابراین گالیور پس از بازگشت به انگلستان، توان نشست و برخاست با انگلیسی ها را ندارد چون همان بوی چندش آور از آنها به مشامش می رسد! لكتر از یابو ها متنفر است و بنابراین همه را می كشد و چون در نظرش، آنها از مقام انسانی به مقام حیوانی نزول كرده اند پس می توان همچون حیوانات آنها را ذبح كرد و از گوشت شان در غذاهایی دلپذیر استفاده كرد! به این ترتیب، لكتر بدل به یك آدمخوار می شود. شهرت این شخصیت با فیلم سكوت بره ها ساخته جاناتان دمی آغاز شد. گرچه لكتر با اژدهای سرخ مایكل مان - پیش از آن - وارد سینما شده بود اما شهرتش همه گیر نشد. به چند دلیل: اول این كه آنتونی هاپكینز در فیلم مان، بازیگر این نقش نبود و پتانسیل های این نقش در فیلم مان به تمامی بیان نشد، دوم اینكه مان، اژدهای سرخ را به كنكاش روح آدمی اختصاص داد در حالی كه فیلم دمی از استعاره های جامعه شناسانه و معناهای كمابیش سیاسی خالی نبود. سوم این كه اژدهای سرخ، در زمانه ای ساخته شد كه چنین شخصیتی در سایه انواع و اقسام شخصیت های عجیب و پست مدرنیستی آدمخوار گم شده بود. از آدمخواران جزیره آدمخواران گرفته تا آشپز ماهری كه شب ها برای موتور سواران تله می گذاشت تا سوسیس و كالباس و بیكن اش را از گوشت آنان سر و سامان دهد (با صورتی كمابیش شبیه رونالدریگن!) تا زوج آدمكشی كه سرمایه داران را می كشتند و بعد ماشین ها و خانه های گران قیمت شان را می فروختند و از خود آنان غذای سگ درست می كردند و در آخر در انتخابات فرمانداری كالیفرنیا هم برنده شدند!؛ در آن زمان، مردم برای آن كه از این استعاره ها بگریزند دیگر به سینماها نمی رفتند و ترجیح می دادند كه در خانه، با ویدئو سفیدبرفی ببینند یا سیندرلا! و با جهان افسانه ها آشتی كنند. فیلم دمی دارای دو شاخصه مهم بود: اول این كه از نمایش خشونت تا حد ممكن اجتناب كرد و حداكثر نتایج آن را نشان داد. (در صحنه فرار لكتر) دوم، افسانه را به صحنه برگرداند. این فیلم درواقع نوعی برگردان مدرن دیو و دلبر بود گرچه دیو، در نهایت به دیو بودنش ادامه داد و لكتر، آدمخوار ماند اما در رویارویی با كودك سرگردانی كه در كلاریس استارلینگ كارآموز اف. بی. آی پنهان شده بود پذیرفت كه انسان هنوز وجود دارد و پایان فیلم، گرچه در هاییتی هنوز هراسناك می نمود اما جلوه ای انسانی از وی را هم شاهد بودیم هنگامی كه در مراسم فارغ التحصیلی، او از هاییتی زنگ می زند (در رمان، نامه ای به او می نویسد) و می گوید: تو ارزش اش را داری كلاریس، كه موفق باشی. انتخاب جودی فاستر برای نقش كلاریس استارلینگ و آنتونی هاپكینز برای نقش هانیبال لكتر یك انتخاب حیاتی بود، انتخابی كه بعدها با خودداری فاستر از بازی در هانیبال (از ریدلی اسكات) و جایگزینی جولیان مور، تداوم نیافت و این اتفاق فیلم دوم را از تعادل خارج كرد. فاستر كه در ۱۵ سالگی در راننده تاكسی اسكورسیسی مقابل دنیرو درخشیده بود در پختگی كامل یك بازیگر حرفه ای، در این فیلم به صحنه بازگشت و هاپكینز كه پس از شیر در زمستان و بازی مقابل غولی همچون پیتر اتول، كارنامه ای پر بار اما كم فروغ داشت (هرگز نتوانسته بود به یك ستاره بدل شود) به یك باره، به انتخاب اول تماشاگرانی بدل شد كه او را بهترین بازیگر نقش منفی تاریخ سینما لقب دادند. هاپكینز می گوید: امید چندانی به این نقش نداشتم. می دانید ! من نقش هیتلر را بازی كرده بودم. نقش منفی هم دركارنامه ام كم نبود. اما هیچكدام نتوانسته بود آرزوی قلبی ام را برآورده كند. یعنی بدل به یك سوپراستار شدن! یادم هست كه سوار تاكسی بودم و داشتیم از یك میدان پر از فواره رد می شدیم كه آن ورش یك سینمای غول آسا بود و یك دفعه آن تصویر را دیدم كه شبیه غول داستان لوبیای سحرآمیز داشت كم كم از ساقه فواره ها پائین می آمد: سكوت بره ها با شركت آنتونی هاپكینز و جودی فاستر و فهمیدم كه آن لحظه رسیده! گفتم: آره! خودشه! و خودش بود. من موفق شده بودم. *دو ـ آقای دكتر لكتر، شما متخصص روانشناسی بالینی هستید، تصور می كنید من آن قدر احمق هستم كه سعی كنم به شما درس اخلاق بدهم كمی باور داشته باشید. من فقط برای تكمیل پرسشنامه است كه از شما درخواست می كنم، شما یا می خواهید جواب بدهید، یا نه. نگاه كردن به این چیزها لطمه ای به شما می زند ـ سركار استارلینگ، شما هیچ یك از روزنامه ها و مطالبی كه به تازگی از بخش علوم رفتاری منتشر شده است، خوانده اید - بله. - من هم آنها را دارم. اف. بی. آی، خیلی احمقانه سعی كرد از فرستادن مجله قانون برای من خودداری كند، اما من آن را به وسیله دلال ها تهیه كردم و از خبرهای جان جای و روزنامه روانشناسی آگاهی دارم. آنان افرادی را كه اقدام به قتل های پی در پی می كنند، به دو گروه تقسیم می كنند: منظم و غیرمنظم. نظر شما در این باره چیست - البته. . . به طور كلی، آنان از قرار معلوم. . . - ساده انگارانه واژه ای است كه شما دنبالش می گردید، سركار استارلینگ، در حقیقت بیشتر روانشناسی ساده و بچگانه است و كارهای بخش علوم رفتاری در سطح قیافه شناسی است. روانشناسی برای شروع به كار دستمایه خوبی ندارد. به بخش روانشناسی مدارس عالی بروید و به شاگردان توجه كنید، مشتی افراد را خواهید دید كه مثل چرم هستند و تنها علاقه مندند كه به مطالب بی سر و ته رادیو گوش بدهند. به ندرت آدم با استعداد و متفكری می بیند كه چیزی سرش بشود. منظم و غیرمنظم اندیشه و فرضیه بسیار نازلی است برای بررسی آن مطلب. خالق هانیبال لكتر، تامس هریس است كه طرفداران كتاب های روانشناختی عامه فهم او را با وضعیت آخر و ماندن در وضعیت آخر می شناسند. او در این حوزه، یك متخصص درجه یك است و شاگرد نام آور اریك برن كه كتاب بازی ها ی وی یك شاهكار در تحلیل رفتارهای انسانی است. هریس روانشناس، با تركیب دانش روانشناختی خود، با عشق خارق عادت دكتر مورو به ارتقای حیوان به انسان، همچنین ذهنیت سوررئالیستی دكتر كالیگاری و بیش از همه اینها، شخصیت شگفت انگیز دكتر مابوزه فریتس لانگ (در جذب و تحت فرمان قرار دادن انسان ها و همچنین عشق به هنر) توانست دكتر هانیبال را خلق كند و آثار ادبی اش، حتی پرفروش تر از آثار روانشناختی اش شود. با این حال نباید از یاد برد كه هریس، در خلق یك رمان منسجم (با فضای نوآر - چه قدیم چه جدید -) ناتوان است. هیجانی كه در فیلم شاهد آن بوده ایم برخاسته از كتاب نیست همان طور كه در كتاب، دكتر لكتر، از شخصیت های اصلی رمان محسوب نمی شود. در واقع هوشیاری دمی باعث شد كه مربع جك كرافورد (رئیس بخش رفتاری)، استارلینگ، بوفالوبیل و دكتر لكتر، در فیلم به دو خط متقاطع دكتر لكتر و استارلینگ بدل شود و بوفالوبیل كه انگیزه روایت رمان محسوب می شد در حد بهانه روایت نزول كند. در فیلم، ما اگر نگران حركت بوفالوبیل هستیم در كشتن دختر سناتور، به دلیل آسیب پذیری كلاریس و تزلزل موقعیت اش در برابر این قتل است نه نقش حیاتی بوفالوبیل در طرح فیلمنامه. گرچه بخش مهمی از دوایر روایی رمان در فیلم مورد استفاده قرار گرفته، اما دگرگون شده (یا خلاصه شده، یا تعامل عناصر در این دوایر مورد تجدیدنظر قرار گرفته یا تنها ایده اولیه مد نظر بوده است) و فیلمنامه، بیشتر نوعی اقتباس آزاد ـ چه از نظر تغییر جهان نگری اثر و چه از نظر ارتقای حوادث واكنشی به حوادث كنشی ـ محسوب می شود. سكوت بره ها رمانی با ایده های جذاب است كه این ایده ها، اغلب در آن به بار نمی نشینند و در حد ایده باقی می مانند. تامس هریس می خواهد ترس های كودكی را در وجود كلاریس، نقش والد را در وجود كرافورد، میل به تغییر وضعیت (به شكل حاد و در چارچوب های هویتی را) در وجود بوفالوبیل و انسان گریزی نوابغ (یا سندرم نابغه دیوانه ) را در وجود هانیبال لكتر تصویر كند اما به رغم ساده نویسی اش، ما تنها با جلوه هایی از یك یا چند شخصیت مواجهیم نه با خود آن یك یا چند شخصیت. متن در تعریف وضعیت نیز دچار دست انداز و عدم انسجام است (برخلاف فیلم)؛ یك قاتل زنجیره ای به نام بوفالوبیل، به منظوری نامعلوم بخشی از پوست قربانیان خود را می كند و كرافورد، استارلینگ را مامور می كند كه به منظور یافتن سرنخ، به دیدار یك قاتل غیرقابل كنترل به نام دكتر لكتر برود تا اطلاعاتی درباره این شیوه رفتاری بوفالوبیل بیابد. بوفالوبیل یكی از بیماران سابق دكتر لكتر است اما دكتر قصد كمك ندارد. استارلینگ را قول كمك در بهبود وضعیت سلول وی را می دهد دكتر قصد بازی دارد و وارد بازی می شود با این همه اندك اندك نقش مرشد استارلینگ را به عهده می گیرد و در نهایت، هم از زندان می گریزد هم او را به مخفیگاه بوفالوبیل راهنمایی می كند. وضعیت در رمان هریس، معلول كنش نیست. همه درگیر واكنش اند و این ناشی از جهان نگری هریس است كه می اندیشد انسان ها مدافع اند نه مهاجم. یعنی جهان و روند آن در كار دست اندازی در سرنوشت مایند و ما سعی می كنیم كه این سرنوشت را برای خودمان حفظ كنیم. هریس از این جهت، نگاهش بسیار آئینی است و بیشتر به فطرت پاك بشری نظر دارد كه البته به عنوان نظر یك روانشناس بسیار هم این دیدگاه پسندیده است اما در یك رمان، انسانِ در این لحظه دارای واكنش و كنش است نه انسان تازه متولد شده. بخش اعظم انرژی این اثر، صرف تحلیل نگاه روانشناس پنهان در پس چهره نویسنده می شود و درواقع، هریس ایده های جذاب را تبدیل به گزاره های توضیحی (كه مختص مقالات است نه داستان) می كند؛ و این درحالی است كه او در مشهورترین آثار روانشناختی خود، از گزاره توصیفی برای جذاب و عامه فهم كردن مقالاتش استفاده می برد و خب. . . این هم از شگفتی های جهان نو است. به قول هاكسلی: جهان شگفت انگیز نو !
یک کاراگاه جوان برای پرده برداری از راز یک قاتل سریالی عجیب، مجبور است تا به دیدن یک دکتر روانشناس برود. دکتری که او به دیدنش می رود به جرم خون خواری، کندن پوست صورت و جویدن گردن در یک زندان فوق امنیتی نگهداری می شود. اما حقیقت ماجرا این نیست. دکتر می تواند با تسلط بر مردم آنها را کنترل کند...