مهدی تهرانی : «شما به کسی که بیش از یک قهرمان باشد ، احتیاج دارید». این آخرین جمله ای است که ستوان ادموند اکسلی در جلسه بازجویی اش خطاب به دادستان می گوید.
در...
15 آذر 1395
«شما به کسی که بیش از یک قهرمان باشد ، احتیاج دارید». این آخرین جمله ای است که ستوان ادموند اکسلی در جلسه بازجویی اش خطاب به دادستان می گوید.
در فیلم «محرمانه لس آنجلس» آنچه مشاهده می شود سراسر، قالب گرفتن از قهرمانان دروغینی است که بزرگنمایی آنان در یک رسانه تازه تولد یافته اما بسیار موثر به نام تلویزیون در کنار رسانه های قدیمی و بسیار قدرتمند یعنی مطبوعات ، روشی معمول شده است . اما گذشت زمان نشان می دهد که قهرمانان دروغین علی رغم فعالیت های پشتیبانی کننده رسانه های دیداری و نوشتاری ، به مرور زمان در مقابله با مردان واقعی رنگ می بازند و این تمام حرف و حدیث فیلم محرمانه لس آنجلس است . فیلمی که قصد دارد سرگذشت و تعامل و تخاصم پلیس های خوب (ادموند اکسلی ، وایت و وینسنت) و پلیس های بد (بازمیکس و دادلی اسمیت) را با زبانی سینمایی و تصویری روایت کند و این روند در زمانی خاص شکل می گیرد و یعنی در اوایل دهه 50با قدرت گرفتن رسانه نوپای تلویزیون در لس آنجلس ، چهره های خوب و بد توسط کارها و اعمالشان تفکیک و معرفی نمی شوند. بلکه سیاست های پشت پرده و افرادی که این سیاست های کثیف را در سیستم قضایی و پلیسی امریکا بویژه در لس آنجلس اعمال می کنند، رسانه ها را ملعبه امیال شیطانی خود قرار داده اند. بدیهی است که در این سیستم های ناپاک هرگز قهرمانی راستین یافت نمی شود. نوشتار زیر به نقد تحلیل محتوایی فیلم «محرمانه لس آنجلس » می پردازد. با ذکر این موضوع که نسخه پخش شده از سیما ملاک اصلی این نقد قرار گرفته تا خوانندگان با آنچه دیده اند، نقد را تطبیق دهند. در نوول (Novel) جیمز ال روی با نام کامل پرونده محرمانه لس آنجلس و همچنین فیلمنامه اقتباس شده آن نوول که توسط برایان هیلگلند و کرتیس هانسون نگاشته شده یک جمله چندین بار تکرار می شود: «مردم ما، یعنی شهروندان لس آنجلسی به پلیس هایی علاقه مند هستند که بتوانند به سوابق آنها افتخار کنند». جمله در فیلم نیز چندین بار از سوی کاپیتان دادلی اسمیت (با بازی جیمز کرامول ، رئیس آگاهی پلیس لس آنجلس خطاب به افراد و نیروهای شاخص وی گفته می شود. از این رو بیننده مشتاق است که هر چه بیشتر با شخصیت های داستان ، پیشینه آنان و نحوه رفتار حرفه ای و اجتماعی آنان آشنا شود. درحقیقت کرتیس هانسون با زیرکی تمام به نحوی دیالوگ های فیلم را تقسیم بندی می کند که از همان ابتدا همذات پنداری با تمامی شخصیت ها از سوی تماشاگر به وجود آید و داستان و روند شکل گیری آن مورد مداقه وی قرار گیرد. همچنین این همذات پنداری و پیگیری گره های ایجاد شده در بستر روایت تصویری ، باعث شده است که فضای پویای «فیلم محرمانه لس آنجلس» آنچنان ضرباهنگی بیابد تا تماشاگر حرفه ای سینما ، بتواند در روند شکل گیری قصه پرسوناژها را از لحاظ انگاره های ذاتی مورد تفکیک قرار دهد تا در اواسط فیلم این فرصت را به دست بیاورد تا نوع همذات پنداری خود را در ارتباط با شخصیت ها رنگ و رویی واقعی ببخشد. در محرمانه لس آنجلس تقابل خوبی و بدی و امکانات در دسترس هر کدام از آنها؛ اختلافهای عظیم و فاحش دارد که در بسیاری از صحنه ها و قصه های فرعی و مکمل ، آه از نهاد تماشاگر در می آورد. در این زمینه هر چه نیروهای پلیس وظیفه شناسی ، اتحاد و تفوق و یکدلی ندارند و حتی با هم به دشمنی و کینه جویی نیز می پردازند ، (ستوان ادموند اکسلی با بازی گای پیرس ؛ گروهبان بادوایت با بازی راسل کرو و گروهبان جک وینسنت با بازی کوین اسپیسی) ، نیروهای مقابل آنها یعنی پلیس های بد (که در راس آنها رئیس اداره آگاهی لس آنجلس کاپیتان دادلی اسمیت قرار دارد) از اتحاد و نظم و یکدلی شیطان صفتانه ای برخوردارند ضمن این که رسانه فراگیر تلویزیون با ارائه برنامه «نشان افتخار» در خدمت آنهاست و روزنامه ها نیز توسط یکی از عوامل رذل پلیس های بد (هاچینسون با بازی دنی دویتو) به قهرمان سازی از این پلیس های شیطان صفت می پردازد. اما به هر روی ، در روند شکل گیری قصه سرانجام این نظم و همدلی دور از دسترس برای پلیس های خوب نیز به دست می آید و این زمانی است که یکی از بهترین افراد این مثلث سه نفره یعنی گروهبان جک وینسنت (با بازی کوین اسپیسی) توسط کاپیتان دادلی اسمیت (جیمز کرامول) به قتل رسیده است . از اینجا به بعد همکاری و یکرنگی دو پلیس بازمانده (ستوان اکسلی و گروهبان وایت) باعث می شود تشکیلات پلیس فاسد از بین برود و هتل ویکتوری ، قتلگاه و محل تقابل و رویارویی مظاهر خیر و شر شود. در این سکانس پر از التهاب ، راسل کرو و گای پیرس در یک غروب افشاکننده که از هر سپیده دمی روشن تر می نماید در محاصره دادلی و افرادش قرار می گیرند و سرانجام تنها دو نفر و 2نماینده باقی می مانند؛ یک نفر به عنوان معاون 30ساله اداره آگاهی لس آنجلس به نام ستوان اکسلی و دیگری رئیس وی کاپیتان اسمیت . در آخرین لحظه اسمیت از اکسلی می خواهد از کشتن وی صرف نظر کند تا در عوض او را به مقام ریاست اداره آگاهی پلیس لس آنجلس منصوب کند. مشخص است که با این عنوان هم روزنامه ها در خدمت اکسلی خواهند بود و هم این که برنامه نشان افتخار جولانگاه این ستوان جوان خواهد شد. اما اکسلی که به هویت واقعی اسمیت پی برده و می داند که او همان «توماسی» تبهکار و ملقب به مرد هزار چهره ای است که سالها پیش پدر او را به قتل رسانیده (همان گونه که راسل کرو و کوین اسپیسی هویت این پلیس شیطان صفت را دریافته بودند) ، پیشنهادهای او را نمی پذیرد و او را از پای درمی آورد. این تمام داستان فیلم 136دقیقه ای «محرمانه لس آنجلس» نیست ، اما می تواند شمای کلی و پلات کاملی از آن باشد. علت آن است که برخلاف آثار مشابه پلیسی و جنایی که قصه ای فرعی و روایت های غیرمرتبط بر هسته اصلی و انگاره های واقعی فیلم همواره چربش دارد، در این فیلم 2یا 3قصه فرعی وجود دارد که هرگز بی دلیل و یا برای رنگ و لعاب دادن به فیلم طرح نشده است . در این خصوص تصور می کنم یادآوری جریان قتل عام در رستوران «جغد شب» بهترین مثال باشد. در این حادثه 6نفر به قتل می رسند که یکی از آنها گروهبان پلیس «لی استنسر» است . به هر حال برای هر قتلی باید قاتلی یافت و معرفی کرد. در لس آنجلس اوایل دهه 50 و با ترکتازی یک اداره آگاهی که زیر نظر تبهکاری به نام دادلی اسمیت که خود را افسری فوق العاده وظیفه شناس و موثر در برقراری امنیت شهر جا زده و اصلا راه اندازی برنامه تلویزیونی «نشان افتخار» برای بزرگنمایی او و افراد شیطان صفتش بوده است ، بدیهی است که خلق و معرفی کردن یک یا چند قاتل نمی تواند کار سختی باشد. از این روست که 6مکزیکی به عنوان یک باند آدمکش و عوامل اصلی کشتار در رستوران جغد شب معرفی می شوند. اما همین قصه فرعی در حقیقت به عنوان اولین سند برای هوشیاری و تفوق و اتحاد آن مثلث از پلیس های خوب (پیرس ، کرو و اسپیسی) رقم می خورد، زیرا مشخص می شود. استانز، یعنی همان پلیسی که در رستوران جغد شب کشته شده ، ارتباطاتی با گروههای قاچاق موادمخدر و بازمیکس پلیس اخراجی و اسمیت رئیس آگاهی داشته است و این دادلی اسمیت خبیث است که قصد دارد تک تک عوامل قدیمی زیر دست خود را از سر راه بردارد و با نیروهایی جدید و تازه نفس ، عملیات تبهکاری در سطح شهر لس آنجلس را با قرارگرفتن در همان قالب افسر فداکار و وظیفه شناس ، ادامه دهد. شخصیتی پلید که در مجله هاش هاش به مدیریت هاچینسون (با بازی دنی دویتو) و در برنامه «نشان افتخار» به عنوان فرشته یاری رساننده مظلومان و برقرارکننده امنیت سالهاست که به مردم و شهروندان لس آنجلس شناسانده شده است . با برگزاری آخرین جلسه بازجویی از ادموند اکسلی ، مشخص می شود که هر چند نیروهای ستمکار قبلی همگی مرده اند، اما روسای رده بالاتر یعنی دادستان و رئیس پلیس شهر- که بیننده با فساد عمیق آنها آشنا شده است - (صحنه ای را به یاد بیاورید که گای پیرس و راسل کرو بسیار مصمم وارد دفتر دادستان می شوند و از او مصرانه و با تحکم می خواهند فعالیت های کاپیتان دادلی اسمیت ، رئیس اداره آگاهی پلیس لس آنجلس و همچنین اقدامات و رفتارهای بسیار مشکوک پاچت - میلیونر فاسد - را کنترل کند) تصمیم می گیرند این بار نیز به مدد رسانه ها (تلویزیون نوپای لس آنجلس و روزنامه ها) از دادلی شیطان صفت برای آخرین بار فرشته ای معصوم بسازند. برای همین ، تیتر روزنامه از قبل معلوم می شود: «مرگ قهرمانانه رئیس اداره آگاهی در نبرد با قاچاقچیان بین المللی موادمخدر». اما پیش از این پیرس در آخرین جمله خطاب به این گروه شیطانی و بازمانده از نسل «توماسی» تبهکار با پوزخندی که هزار معنی دارد می گوید: «شما به کسی که بیش از یک قهرمان باشد احتیاج دارید.» انگاره های جامعه شناختی و رفتارشناختی موجود در «محرمانه لس آنجلس» بیان می کند که در جامعه ای صنعتی و شلوغ نظیر ایالات متحده امریکا آنچه اصلا به چشم نمی آید، شرافت و صداقت است . به یاد بیاورید که پدر ستوان اکسلی سالها پیش توسط اسمیت کشته شده است و خود وی نیز از پلیس لس آنجلس طرد می شود و بهترین و پاکترین همکارانش یعنی راسل کرو (گروهبان وایت) و کوین اسپیسی (گروهبان وینسنت) به دلیل کشف حقایق (یعنی به دلیل آن چیزی که باید به دنبالش باشند و وظیفه ای حرفه ای و اجتماعی شان است) کشته می شوند و شرافت برای سالها و دهه های مختلف در سیستم های ناپاک قضایی و پلیسی امریکا مدفون می شود. از سویی دیگر، بازخورد و فیدبک فعالیت های رسانه ای در ابرشهری مانند لس آنجلس به عنوان مشتی نمونه خروار، اذعان می دارد که شرافت آن چیزی نیست که همگان معنای اصلی اش را می دانند. در فیلم و جامعه مرتبط با آن صاحبان انگاره های ارزشی می توانند کسانی باشند که خود موجوداتی ضدارزش و بی مقدار در ذات بوده که از نواده های شیطان محسوب شوند. یک نکته بسیار مهم در پروراندن شخصیت های فیلم ، مساله تعامل بازیگران «محرمانه لس آنجلس» با یکدیگر است . اتفاقی که ممکن است در یک دهه فقط در یک فیلم شاهد باشیم . ارتباط پویا و داینامیکی که بین بازیگران در این فیلم وجود دارد، چنان فیزیک حرکتی از تونالیته دراماتیک اثر به دست داده است که گویی این شخصیت ها همگی واقعی هستند. نحوه شکل گیری رفاقت و همراهی و همکاری گای پیرس و راسل کرو و کوین اسپیسی خود می تواند شاهد مثال ما باشد. کینه جویی آنها با یکدیگر هنگامی که شناختی از انگاره های وجودی یکدیگر ندارند در ابتدای فیلم ، حسادت بین آنها هنگامی که پیرس به مقام ستوانی نایل می شود و کرو و اسپیسی در سمت گروهبانی درجا می زنند، در 45دقیقه اول فیلم و همراهی و همکاری آنها هنگامی که مشخص می شود اهداف کلی آنها یکی است و ارزشمداری و پاکی یک پلیس برای هر سه نفر مهمترین دغدغه است ، در اواسط فیلم ، نمونه ای عالی از همان وجود ارتباط داینامیک بین بازیگران به شمار می آید. موسیقی فیلم «محرمانه لس آنجلس» دسترنج چهره ای آشنا و تثبیت شده به نام جری گلداسمیت است (آهنگ فیلمهای پاپیون و تالار شهرداری را که هر دو فیلم از سیما پخش شده اند به یاد بیاورید). موسیقی متن گلد اسمیت براستی در تعامل یاد شده بین بازیگران و حفظ آن پویایی دقیقا موثر از کار درآمده است . ضمن این که موزیک متن او توانسته است به عنوان یک مکمل برای حفظ ضرباهنگ فیلم و تشدید موقعیت های دراماتیک خصوصا در صحنه های پر از تعلیق جلوه گری موثر داشته باشد. محرمانه لس آنجلس توانست با ویژگی های خاص خود که بعضی از آنها به طور موجز ارائه شد در قسمتهای مختلف نامزد دریافت جوایز اسکار شود که اشاره به آن به دلیل پویایی اشاره شده در طول فیلم الزامی است . این فیلم به عنوان بهترین فیلم ، بهترین کارگردانی (کرتیس هانسون) ، بهترین فیلمبرداری (دانته اسپینوتی) ، بهترین طراح و کارگردان هنری ، بهترین دکور ، بهترین تدوین (پیتر هانس) ، بهترین موسیقی (جری گلداسمیت) ، بهترین صدا و بهترین فیلمنامه اقتباسی (برایان هیلکلند و کرتیس هانسون) نامزد دریافت جایزه اسکار در سال 1998 شود. اما تنها موفق شد که اسکار نقش دوم بهترین بازیگر زن (کیم بیسینگر) و اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی را به دست آورد. یکی از مهمترین دلایل عدم توفیق در کسب جایزه بهترین بازیگری برای آن مثلث از سه پلیس خوب یا آن مثلث از سه پلیس بد، براستی به همان نحوه تعامل و پویایی آنان در طی بازیگریشان در طول فیلم و روند شکل گیری قصه برمی گردد. اگر در آن سال مقدور بود به سه نفر اسکار بهترین بازیگر نقش اول داده شود، بی تردید آن سه نفر راسل کرو، گای پیرس و کوین اسپیسی نام داشتند؛ آنها بیش از یک قهرمان بودند.
داستان فیلم در دهه ۱۹۵۰ در لس آنجلس اتفاق می افتد، روایت سه پلیس لس آنجلس که در گیر ماجرای قتلی در کافه نایت اوول می شوند. ماجرا به جرایم سازمان یافته، فحشا، مواد مخدر و فساد سیاسی گسترش می یابد. عنوان داستان، محرمانه، به مجله رسوایی بر می گردد که بصورت تخیلی در ۱۹۵۰ با عنوان هاش-هاش منتشر می شده.