نگاهی به انیمیشن بالا (پت داکتر،2009): معجزه ی پیکسار
آریا قریشی : حالا دیگر با خیال راحت می توان از "معجزه ی پیکسار" صحبت کرد. حالا می توان با خاطری آسوده ساخته شدن انیمیشن هایی را توسط این کمپانی به نظاره نشست...
24 آذر 1395
حالا دیگر با خیال راحت می توان از "معجزه ی پیکسار" صحبت کرد. حالا می توان با خاطری آسوده ساخته شدن انیمیشن هایی را توسط این کمپانی به نظاره نشست که نه تنها می توان با اطمینان کامل آن ها را فیلم (و نه فقط یک انیمیشن) نامید، بلکه به نظرم چند سر و گردن از بسیاری فیلم های این روزها بالاترند. چرا که خیلی از محدودیت های فیلم زنده در انیمیشن وجود ندارد و آن ها می توانند بسیاری از آرزوهای بشر را رنگ واقعیت ببخشند. پارسال وال ای را داشتیم. روباتی که با آن چشم های معصومش و آن "ایو" گفتن های ویژه اش دل ما را برد و خیلی ها را شیفته ی خودش کرد و حالا... محصول جدید پیکسار. یا بهتر بگویم معجزه ی جدید پیکسار. الآن دیگر با قاطعیت می توان گفت هیچ چیزغیرممکن نیست. به خصوص با انیمیشن های پیکسار! بالا، محصول جدید کمپانی های پیکسار و والت دیزنی، باز هم نشان می دهد که پویایی و خلاقیت هیچ گاه در پیکسار نابود نمی شود. انیمیشنی که از جهات مختلف بی شباهت به وال ای نیست. مهم ترین شباهتشان این که هردوشان به طرز شگفت انگیزی برای بزرگ سالان همان قدر جذابند که برای کودکان. برای بزرگ سالان همان قدر حرف تازه دارند که برای کودکان. و حتی برای بزرگ سالان همان قدر آموزنده اند که برای کودکان (و چه بسا بیشتر)! همه ی این ها برای یک انیمیشن خیلی حرف است! شباهت های دو فیلم به همین مسأله منحصر نمی شود. در وال ای، ساکنان آکسیوم از وال ای زندگی واقعی را می آموزند (و اگر به کسی نگویید، خود ما هم همین طور!) و در بالا کارل، از راسل کوچک درس یاد می گیرد (هر چند به نوعی متفاوت از آکسیوم نشین ها). هر دو فیلم در واقع داستان رستگاری بشر را روایت می کنند. (با این مقوله جلوتر باز هم برخورد خواهیم کرد). هر دو فیلم، عشق و تنهایی را از مهم ترین مسائل مورد بحث خود قرار داده اند. هر دو فیلم از تنوع رنگ ها برای نشان دادن بحران درونی آن منطقه استفاده می کنند. در وال ای رنگ های شاد آکسیوم و سر و صداهای آن در تضاد با تنهایی و غربت درونی افراد قرار می گیرد و در این جا هم بادکنک های رنگارنگ بالای خانه ی کارل، بیش از هر چیز یادآور تنهایی و بی کسی او هستند. (هر چند نشانه ای هم از حرکت او به سمت شادی و امید است). بگذریم. هدف این نوشته اشاره به شباهت ها و تفاوت های دو فیلم نیست که خود می تواند موضوع مقاله ای دیگر باشد. اما این اشارات می تواند تا حدی دیدگاه و نگرش ما را نسبت به فیلم تعیین کند. حال بپردازیم به خود فیلم:
کاراکترهای این فیلم، به اندازه ی شخصیت های وال ای جذابیت ظاهری ندارند. نه صدای دلنشینی دارند و نه چهره ی جذابی. تا حدی که می توان گفت زیبا هم نیستند. ولی به همان اندازه ی وال ای در ذهن و قلب ما جایشان را باز می کنند. چرا که همان قدر معصومند. در پس تمام غرغرهای کارل و نافرمانی های راسل و حتی سروصداهای کوین ، معصومیت غریبی نهفته است که احتمالاً فقط در یک انیمیشن می توان با این درصد خلوص شاهد چنین معصومیتی بود. به همین دلیل به سادگی تمام دعواها و اشتباهات و قهرهای شخصیت های اصلی را به سادگی می بخشیم و در انتهای فیلم هم تنها چیزی که در ذهنمان باقی می ماند، فقط دوستی ها و خوشی ها و همکاری هاست و نه درگیری ها و دلخوری ها و جدایی ها. این اولین راز جذابیت فیلم است. همه ی این شخصیت ها (از کارل گرفته تا کوین و راسل و داگ) بعد از تمام شدن فیلم، جایی برای خود در گوشه ی قلب آدم اشغال می کنند و بیرون بیا هم نیستند!
اما قضیه فقط این نیست. بخش مهم دیگری از جذابیت فیلم برمی گردد به شخصیتی که حضورش در فیلم حدود 10 دقیقه بیشتر طول نمی کشد. ولی به نظرم بیشترین تأثیر را در پیشبرد فیلم دارد. الی، کاراکتری است که فقط در ده دقیقه ی اول حضور فیزیکی دارد (فیزیکی؟!) ولی در همین مدت نمایش مراحل مختلف زندگی او با کارل چنان تأثیری بر تماشاگر می گذارد که تا آخر فیلم، تماشاگر همه چیز را با یاد الی می بیند. عشق کارل به الی در همان دقایق اولیه چنان برای تماشاگر تثبیت می شود که تا انتها اثرش را بر فیلم می گذارد و موتور محرک داستان فیلم است. کارل به خاطر الی است که می خواهد در خانه اش بماند، به خاطر الی است که به آبشار بهشت حرکت می کند و به خاطر الی است که "بالا" می رود. پس در واقع الی عامل اصلی همه ی این اتفاقات است، در حالی که خودش در هیچ کدام از این رخدادها حضور ندارد.
اما هنوز بخش عظیمی از جذابیت فیلم مانده است. اندکی که از محتوا و شخصیت پردازی فیلم بیرون بیاییم و به ساختار آن بپردازیم، می بینیم که بالا از لحاظ ساختاری هم فیلم کم نقصی است. بسیاری از حرکات جزیی و ریز در فیلم حضور دارند که شاید توجه به خیلی از آن ها در مرتبه ی اول تماشای فیلم، به سادگی امکان پذیر نباشد. ولی تأثیر زیادی بر تماشاگر می گذارند. اوائل فیلم می بینیم که کارل و الی بعد از ازدواجشان، اسمشان را روی صندوق پست خانه شان می نویسند و این انگار سندی است بر دوام عشقشان. بنابراین وقتی بعدها می بینیم که کارل از خراب شدن صندوق پستی خانه اش تا حدی عصبانی می شود که سر مسبب این اتفاق را می شکند، کاملاً او را درک می کنیم. یا صحنه ی بسیار تأثیرگذار دیگری که به همین صندوق پست مربوط است، جایی است که کارل بعد از مرگ الی میرود تا صندوق پست را باز کند و در این حین برای یک لحظه دستش را به همان جایی می کشد که روزی اسم او و الی روی آن نوشته شده بود و الآن این نوشته کم رنگ و کمی محو شده است. انگار کارل می خواهد غبار گرفته روی خاطرات مشترکش با الی را بزداید. همین یک لحظه و دیگر یک لحظه های ساده خیلی چیزها را برای تماشاگر آشکار می کند و تأثیر عمیقی بر تماشاگر می گذارد.
به ساختار داستان که بنگریم، می بینیم که از این حیث هم بسیار کم عیب و نقص طراحی شده است. در ابتدای فیلم اشاره ای به این می شود که چارلز مانس چه علاقه ای به سگ ها دارد و در انتهای فیلم این اشاره به کار می آید و همین علاقه ی او پایه ی سکانس تعقیب و گریز نهایی را فراهم می آورد. در ابتدای فیلم می بینیم که کارل و الی نام خود را روی صندوق پست می نویسند. سپس می بینیم علاقه ی کارل به این صندوق پست (که درواقع نشان دهنده ی علاقه ی کارل به الی است) باعث درگیری او با کسی می شود که به این صندوق پست آسیب رسانده و همین باعث می شود که همسایگانش به مسئولین خانه ی سالمندان اطلاع بدهند تا کارل را به آن جا ببرند. کارل که نمی خواهد از خانه اش جدا شود و بقیه ی عمرش را در خانه ی سالمندان سپری کند، تصمیم به فرار می گیرد و این فرار را به آخرین آرزوی همسرش پیوند می دهد تا با یک تیر دو نشان بزند. بناراین نوشتن اسم این دو روی صندوق پست در نهایت منجر به سفر کارل می شود. همان طور که می بینید، در این فیلم به طرز قابل تحسینی همه ی اجزاء در کنار هم قرار می گیرند تا یک کل را درست کنند. همه ی این ها نشان می دهد سازندگان این فیلم هنگام تهیه ی بالا، حواسشان بوده که قرار نیست فقط بچه ها این فیلم را ببینند، برای همین روی تمام جزئیات فیلم به خوبی تمرکز کرده اند و نتیجه ی کار قابل ستایش است.
شخصیت پردازی بالا هم نسبت به چیزی که ما معمولاً از یک "انیمیشن" انتظار داریم، بسیار بالاتر و پیچیده تر است. بالا نمایش تقابل هاست. کارل فردگرا، غرغرو و تا حدی عبوس در مقابل راسل خوشرو، پرجنب و جوش و پرحرف، کارل که سفر به آبشار بهشت را بهانه ای برای برآورده کردن آرزوی همسرش می داند در برابر چارلز مانس که برای یک کار شخصی راهی این سفر شده است و در نهایت یک انسان خبیث در مقابل یک انسان خوش قلب. همه ی این ها بالا را به تجربه ای دلپذیر تبدیل می کند.
اما شاید مهم ترین عامل جذب شدن بزرگسالان به این فیلم، حس نوستالژیکی باشد که بالا در تماشاگر بزرگسال بیدار می کند. احتمالاً هر کس این فیلم را ببیند، یاد نوستالژی کودکیش می افتد. یادتان هست که همه ی ما زمانی که بچه بودیم، دوست داشتیم وقتی بزرگ شدیم، خلبان یا پلیس و... باشیم و خلاصه ماجراجویی کنیم؟ بالا دارد همین را نشان می دهد. یادآوری زیبایی های کودکی که تا آخر زندگی در ذهن انسان باقی می ماند. فکر نکنم هیچ لذتی در دنیا زیباتر و عمیق تر از یادآوری این خاطرات کودکی باشد.
و اما آخرین دلیلی که می توانم در باره ی علت زیبایی و جذابیت بالا ذکر کنم، این است که بالا فیلمی بسیار عمیق است و به درونی ترین احساسات انسان نظر دارد. یک نمونه ی آن را در بند بالا توضیح دادم. اما فقط این نیست. بالا هم مثل وال ای، عشق را در میان مهم ترین عناصر خود قرار می دهد. در هر دو فیلم عشق نجات دهنده و آرامش بخش است. حتماً یادتان نرفته که در وال ای، چه چیزی باعث نجات انسان می شد. عشق. در این جا هم عشق باعث می شود کارل به بالا برود. از نام فیلم به سادگی می توان حدس زد که این بالا رفتن، یک بالا رفتن معمولی نیست. وقتی از کارگردان فیلم خواستند فیلم خودش را در یک کلمه معرفی کند، او گفت: رستگاری. حالا کاملاً مشخص است که منظور از نام فیلم و آن پرواز پیرمرد به همراه خانه اش و بادکنک های رنگارنگ فیلم یعنی چه. این پرواز فقط یک فرار عادی نیست. حرکتی است از فضای محدود خانه ی سالمندان (که قرار است کارل را به آن جا بفرستند)، به محیط عظیم آمریکای جنوبی، از محیط انسانی و مکانیکی اطراف خانه اش (در آن جا دائماً شاهد ماشین هایی هستیم که دارند آن جا را ویران می کنند تا محیطی تازه بسازند) به محیط بکر و دست نخورده ی طبیعت. فراری است از همه ی قید و بندهای سخت و دست و پاگیر زندگی به سمت آزادی و "رستگاری". فراری به سمت آبشار "بهشت".
در انتهای فیلم، کارل دیگر رابطه با الی را فقط به نگاه داشتن قاب عکس او یا دفتر ماجراجوییش محدود نمی کند، بلکه آن را در پر کردن جای پدر برای کودکی مثل راسل می بیند. عشق او را هم رستگار کرده است.
انیمیشن درمورد پیرمردی است که همسر خود رو از دست داده و در شهری بزرگ زندگی میکند و از کل جامعه فاصله گرفته است و در تنهایی به سر می برد.خانه ی کوچک او در میان آسمان خراش هایی است که هر روز بلندتر می شوند و اکنون شهرداری میخواهد خانه ی او را تخریب کند و تخلیه کند.اما پیرمرد حاضر نیست خانه اش را به هیچ وجه ترک کند به همین علت تصمیم میگیره با وصل کردن هزاران بادکنک به خانه اش به سرزمینی بره که همسرش آرزو داشت اونجا خونشون رو بسازن.اما بر حسب اتفاق پسر شش ساله ی همسایه نیز با او همراه می شود و آنها در سفری به جنگل ها و طبیعت دور افتاده ماجراهای جالبی را تجربه میکنند...