مجید رحمانی : واقعيت اين است كه نوشتن براي اين فيلم به كرات انجام شده است .ولي تاثير گذاري فيلم به حدي است كه پس از سالها از زمان نمايش آن ؛ بدون...
16 آذر 1395
واقعيت اين است كه نوشتن براي اين فيلم به كرات انجام شده است .ولي تاثير گذاري فيلم به حدي است كه پس از سالها از زمان نمايش آن ؛ بدون تاريخ مصرف باقي مانده و اگر مبالغه اي براي كلمه اسطوره اي از سينماي جنگ نباشد ؛ به ناچار بايد به آن اعتراف كرد.اگر چه همگان ميدانند كه خود استون در جنگ ويتنام شمالي با به همراهي اتحاد كشورش با ويتنام جنوبي حضور داشته و وقايع آن را جسما و روحا تجربه كرده است ؛ ولي وجود اين تجربه براي اين فيلم ساز شرطي لازم ؛ اما كافي نبوده است.آنچه اين اثر را چه درنسخه فيلم و چه در نسخه فيلم نامه ممتاز جلوه ميدهد ؛ نگاهي واقع گرا ( نه لزوما آرامان گرا) و جستجو گر از ويراني ؛ تجاوز؛ خشونت و زشتي هايي است كه به طرز ماهرانه اي از سطح عبور و به عمقي مطرح ميرسد.گرچه تفاوت عمده اي بين فيلم و فيلم نامه از جهت برگردان آن ديده نمي شود ؛ ولي در مقام نوشتار و تصوير هر دو بسيار تاثير گذار ميشوند:"جوخه روایت جوانی( كريس تيلور) است كه داوطلبانه به ارتش پيوسته است و به ویتنام اعزام میشود ؛ او كه تجربه اي از جنگ نداشته است پس از ورود به ویتنام ؛واقعیتهایي خشني را ميبيند كه احساس او را در مقابل ويت كنگها تغيير ميدهد و در نتيجه او كه در ابتدا به عنوان يك ناظر شاهد اين رويد اد هاي تلخ است ( از جمله اينكه متوجه زخمي كردن الياس توسط بارنز ميشود چرا كه الياس از نظر بارنز بدون دستور اوضاع را به هم زده است )كم كم به عنوان نيرويي سركش در مقابل اعمال گروهبان بارنز ميايستد. و در نهايت او را ميكشد."
چهره آفتاب نسوخته و معصومانه كريس تيلور در همان بدو شروع فيلم و چه در فيلم نامه ؛ ( نگاه كنيد به چهره بريده بريده گروهبان بارنز) در همان شروع فيلم مخاطب را به دو نوع تقابل هدايت ميكند. در فيلم نامه به چهره كشيده و معصومانه تيلور گوشت تازه گفته ميشود.لقبي كه ويتنامي ها به اين جور جوانها ميدهند.اين تقابل از دو جهت در فيلم مطرح ميشود.نخست تقابل فرد با محيطي خشن است كه بستر هاي آن در همان ابتدا زمينه سازي ميشود و در همان ابتدا روحيه اين سرباز را در هم ميشكند.وقتي جسد هاي نايلون پيچ شده به فرودگاه آورده ميشود تا آنجايي كه جسد ويتنامي متلاشي شده اي را در جنگل ميبينم اين ادامه پيدا ميكند..تقابل دوم بحث مقايسه اي دو چهره (بارنز و تيلور) وقتي شروع ميشود كه تيلور جسد متلاشي ويتنامي را در جنگل ميبيند و بعد بارنز ناگهان در كنار تيلور ظاهر ميشود و وقتي در ادامه آن تيلور با نگاهي ( نفرتي فرو خورده) كه به بارنز ميكند حالش به هم ميخورد و تقابل فرد با محيطي خشن / و فرد با فرد آشكار ميشود.از اينجاست كه اين دو شخصيت با فضا سازي كه در فيلم شكل ميگيرد بستر قصه اي كه ارتباط تماتيك را با هم دارند شكل ميدهد.اما به زعم بنده علي رغم تقسيم بندي شخصيت به دو عنصر منفي و مثبت در فيلم و فيلم نامه ؛ در يك نگاه اين نوع تقسيم بندي بسيار سطحي است.بارنزعلي رغم كريس تيلور؛ سابقه جنگ دارد .زشتي هايش را ديده است.پس از نگاهي ديگر او نمي تواند منفي باشد.گرچه بي رحم است .ولي حاصل محيطش ميباشد.اين دو شخصيت در نهايت هر دو قرباني جنگي ناخواسته هستند و به هيچ وجه مخاطب با نقش منفي آنها نيز همذات پنداري نميكند.آنچه مورد قضاوت است جنگ و پيامد هاي آن است.الياس و كريس تيلور ميتوانند به عنوان الگويي از كاراكتر هايي معرفي شوند كه علي رغم الزام آنها به جنگ ؛ اما عليه جنگ سمبل سازي شده اند.از اينجاست كه مسئله فيلم ؛ قبل از آنكه به مسئله جنگ آمريكا و ويتنام از نگاهي قهرمانانه و حق طلبانه ؛ به پردازد به جنگ و تنش خودي ها تن ميدهد.لازمه آن هم قبلا اين آمادگي را در مخاطب به وجود آورده است.ما در اين نوع نگاه و به طور اخص آنچه در فيلم ميبينيم و يا در فيلم نامه ميخوانيم منطقا ترسي از نيروي شر مقابل ( ويت كنگي ها) در خود راه نمي دهيم.جنگجوياني كه محور نيستند و حتي با عمليات انتحاري آنها نيز عليه آمريكاييها ترسي به خود راه نميدهيم.آنچه در برخي از صحنه ها حس اين ترس را تقويت ميكند ( نگاه كنيد به صحنه اي كه حتي تكس در موقع پست نگهباني خودر در جنگل و در باران ميخوابد) و كريس تيلور كه ناگهان بيدار ميشود و با سري كه حوله پيچ شده است به ويت كنگي ها از روي ترس نگاه ميكند؛ حاكي از ترسي رواني و عدم آمادگي رواني آمريكاييها به جنگ ؛ از نيروهاي پيش رو ( ويتنامي ها) را دارد.ما در اين جنگ نه جنگ افزار خاصي و هيبت آوري از آنها( ويتنام شمالي) ميبينيم و نه اصولا ويت كنگي ها به عنوان نيرويي برتر به ما معرفي ميشوند.نه نقشه اي هولناك از ويتنامي ها را عليه آمريكاييها شاهد هستيم و نه چيزي ديگري كه ترس ما را از آنها نمايان كند.آنچه برجسته ميشود ترس برخي از سربازان آمريكايي است كه نمود پيدا ميكند و يا در مواجهه با آنها منطق خودرا از دست ميدهند ؛ آنهايي كه حتي غنيمتشان را از جيب اجساد ويتنامي ها به اميد يافتن مواد مخدري كه در جنگ مايه آرامش آنها است ؛ جستجو ميكنند.(چه زيباست نگاه گوزني كه از جنگل بعد از درگيري؛ از نگاه كريس تيلور ميگريزد ؛ به عنوان طبيعتي كه از اين جنگ روي بر ميگرداند)زنده ماندن كريس در انتهاي فيلم بار رسالتي است كه اليور استون براي خود قايل است.كساني در جنگ زنده ميمانند و بايد پيام آور زشتي ها و واقعيتهاي آن باشند.مثل خود فيلمساز كه در جنگ شركت داشته و زخمي ميشود و رسالت خود را در ساخت اين فيلم ميداند.اليور استون در مصاحبهاي با نشريه اينترتيمنت ويكلي گفته است : "در كل بگويم اينكه اين فيلم پس از مشكلات فراوان و پس از سالها ساخته شد، يك معجزه بود، اينكه اين فيلم با استقبال روبرو شد هم يك معجزه بزرگتر بود، چون بارها به من گفته شد كه زمان اينگونه فيلمها گذشته و ما اكنون رامبو را داريم و ديگر كسي فيلمهاي ويتنامي را نميخواهد و حقيقتا اين كابوس همواره با من بود كه شايد ديگر كسي خواهان اينگونه فيلمها نباشد."