راجر ایبرت : پس از اینکه جان هیوستون از جنگ برگشت و همفری بوگارت هم در دنیای بازیگری به جایگاهی رسیده بود که خودش بتواند پروژه ی بعدی اش را انتخاب کند، این...
16 آذر 1395
پس از اینکه جان هیوستون از جنگ برگشت و همفری بوگارت هم در دنیای بازیگری به جایگاهی رسیده بود که خودش بتواند پروژه ی بعدی اش را انتخاب کند، این دو تصمیم گرفتند فیلمی بسازند درباره ی آدم بدبخت و بی چیزی که از شدت طمع دیوانه می شود. همان زمان بود که بوگارت به یکی از منتقدین سینمایی گفت: "صبر کنید تا فیلم بعدیم رو ببینید! قراره نقش کسی رو بازی کنم که پلیدترین آدمیه که توی عمرتون دیدین". فیلم واقعاً ناراحت کننده بود و تأثیر وحشتناکی روی مخاطب می گذاشت. بااخلاق ترین شخصیت داستان در راه دفاع از کسانی کشته می شود که همان چند لحظه قبل قصد کشتن اش را داشته اند و پایان فیلم هم یک پایان ناراحت کننده ی ساده نیست، بلکه شوخی تلخی ست به وسعت عالم که تمام رؤیاهای قهرمان داستان را به سخره می گیرد. گروه فیلمبرداری به هزینه ی یک استودیوی فیلمسازی به لوکیشن های واقع در مکزیک فرستاده شدند و هنگامی که هزینه ی تولید از مقدار پیش بینی شده بیشتر شد، مدیر استودیو جک. ال وارنر آنها را به آمریکا فرا خواند. او درباره ی فیلم چنین گفته است:" بدون شک این فوق العاده ترین فیلمی است که تا بحال ساخته ایم."
فیلم «گنج های سیرا مادره» محصول سال 1948، داستانی به سبک نوشته های ژوزف کنراد دارد. اینجا ماجراهایی که پیش می آیند خود مقصود روایت نیستند بلکه فرصتی هستند برای آزمودن شخصیت ها. اختلافات اخلاقی زیادی بین یک پیرمرد دانا و مرد میانسال پارانوید (دچار به بدبینی مرضی) پیش می آید و جوانی هم در این میان هست که مجبور است جانب یکی از آنها را بگیرد. داستان فیلم با همان حال و هوای همیشگی فیلم های هیوستون روایت می شود و بر پایه ی علاقه ی او به رفاقت های مردانه شکل گرفته است. موقعیت های نادری هم هستند که مخاطب را به خنده می اندازند، بعضی از این خنده ها به موقعیت طنز است و بعضی خنده های تلخی که به واسطه ی عجیب و غریب نمودن شرایط بر لب می نشیند. ماجرای فیلم در مناطق تپه ای پوشیده از بوته های خار و خاشاک می گذرد و اکثر اوقات جز این گروه سه نفره که به جستجوی طلا آمده اند جنبنده ای در آن دیده نمی شود. البته در مواقع لازم به گروه های راهزن و دهکده های بومی نشین هم بر می خوریم. در انتهای فیلم، بوگارت را می بینیم که دچار هذیان و جنون شده و سرنوشتش در نقطه ای میان سرنوشت شخصیت اصلی فیلم های «شاه لیر/King Lear» و «طمع/Greed» جای می گیرد.
بوگارت در این فیلم نقش « فرد سی.دابز» را بازی می کند که از شخصیت های پرآوازه ی دنیای سینماست. سال 1925 در شهر تامپیکو، او با جوانی به نام «باب کرتین» ( با بازی تیم هالت) آشنا می شود که مانند خودش بیکار و آواره است. کارفرمای حقه بازی به نام «مک کورمیک» سر هر دویشان کلاه گذاشته و دستمزد چندین روز کار طاقت فرسایشان را پرداخت نکرده است. بعد از اینکه به همراه هم مرد شیاد را در رستورانی گیر می اندازند و وحشیانه کتکش می زنند، دلیلی برای ماندن در شهر پیدا نمی کنند. شنیدن تصادفی صحبت های پیرمردی به نام «هوارد» (با بازی والتر هیوستون) درباره ی طلا، قدم بعدی آنها را مشخص می کند. ابتدای امر دابز و کرتین در این خیال هستند که پیرمرد جز توصیه هایی از روی تجربه، چیزی در چنته ندارد. اما کمی نمی گذرد که پیرمرد مقاومت بدنی بالایش را نشان می دهد و مانند بز کوهی از تپه ها بالا می رود. هوارد با تکیه به تجارب گذشته ی خود درباره ی راه و روش طلا پیدا کردن می گوید که زیاد سخت نیست، و برای قسمت مشکل کار نیز توصیه هایی دارد، برای اینکه چطور طلای به دست آمده را حفظ کنند و در میانه ی کار کشته نشوند.
بخش عمده ی فیلم در دامنه های کوهستانی می گذرد که عنوان فیلم به نام آن اشاره دارد اما شخصیت ها هرگز نامش را به زبان نمی آورند و فقط تحت عنوان کوهستان از آن یاد می کنند. آنها در این منطقه ی وسیع آنچنان بی دفاع و در معرض خطر هستند که تنها تجارب هوارد و اسپانیایی صحبت کردن دست و پا شکسته ی اوست که به حفظ جانشان کمک می کند. آنها به عنوان شریک شروع به کار می کنند اما به محض اینکه به طلای حقیقی دست پیدا می کنند، حرص و طمع تمام وجود دابز را می گیرد و پیشنهاد می کند شب به شب هر چه به دست آورده اند بین سه نفرشان تقسیم کنند. نتیجه اینکه هر کدام طلای خود را جداگانه از چشم دیگران پنهان می کنند و در پی اش شبی طولانی سر می رسد. دابز از خواب می پرد و می بیند هوارد سر جایش نیست، بعد کرتین از خواب می پرد و می بیند دابز سر جای خود نیست و در نهایت وقتی هوارد پیر می بیند همگی به جای خود بازگشته اند پیشنهاد می دهد بخوابند چون که روز بعد حسابی کار دارند.
هوارد قبلاً هم به این منطقه آمده است ("من میدونم طلا چه بلاهایی میتونه سر روح آدما بیاره"). او با موافقت با پیشنهادهای بدبینانه ی دابز در نقش مصلحی با تدبیر ظاهر می شود، زیرا که می داند در هر صورت سرنوشتشان در پایان سفر یکسان است: یا هر کدام موفق می شوند با طلای خود جان سالم به در برند، یا نمی شوند. نقش آفرینی والتر هیوستون (پدر جان هیوستون، کارگردان اثر) فوق العاده است و برایش جایزه ی اسکار را به ارمغان آورد. این فیلم برای جان هیوستون هم دو اسکار بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه را در پی داشت. به طرز صحبت کردن هیوستون پیر دقت کنید، کلمات را با لحنی متوازن و بدون مکث ادا می کند، انگار می خواهد برایشان قصه ای طولانی را خلاصه کند و وقتی ندارد که برای مزخرفات و توضیحات بیش از حد تلف کند. هنگامی که بالأخره طلای حقیقی پیدا می کند، رقص معروف و مرسوم این مواقع را انجام می دهد. این رقص جزو رفتار معمول اکثر جویندگان طلاست که از موفقیت خود شادمان هستند، اما نگاه کنید گاهی اوقات وقتی مسخره بازی در می آورد چشم هایش چقدر جدی و آرام هستند. او تک تک موقعیت ها را درک می کند، انتخاب های پیش رو را تشخیص می دهد و سعی دارد تا جلوی دابز را بگیرد تا با این سرعت در سراشیبی جنون و ویرانی سقوط نکند.
بوگارت در این نقش خود ذره ای از غرور و خودبینی ستاره های سینما و هنرپیشه های نقش اول نشان نمی دهد. البته موفقیت او در دنیای بازیگری به خاطر چهره ی جذاب و زیبایی ظاهری اش نبود. همسر بوگارت، لورن بیکال، در خاطراتش می نویسد که بوگارت هنگام فیلمبرداری فیلم «گذرگاه تاریک/Dark Passage» محصول 1947 دچار ریزش موی شدید شد و هنگامی که سر صحنه ی «گنج های سیرا مادره» حاضر شد کاملاً تاس شده بود. پزشکان مشروب خوردن بیش از حد و کمبود ویتامین B را دلیل این موضوع دانستند و با تزریق آمپول های ویتامین B-12 موهای او دوباره شروع به رشد کرد. اما طی مدت فیلمبرداری «گنج های سیرا مادره»، هر سه بازیگر اصلی کلاه گیس به سر داشتند و این کلاه گیس ها هر روز صبح به گِل آغشته می شد تا نشان دهد شخصیت ها چه روزسختی پشت سر گذاشته اند.
در «گنج های سیرا مادره»، بوگارت در نقش شخصیتی ظاهر می شود که با پیشروی داستان ذره ذره از درون خورده می شود و در نهایت درون سیاهچاله ی اعمال و توهمات خود ناپدید می شود. با وجود اینکه هوارد با به کار بستن تجارب کوهپیمایی های مکررش زندگی دابز را نجات می دهد و کرتین جسم بیهوش او را از زیر آوار معدنی فرو ریخته بیرون می کشد، او به هیچ یک اعتماد ندارد و می داند به راحتی قادر است هر کدام را بکشد تا سهم بیشتری از طلا نصیبش شود.
دابز فکر می کند کرتین را کشته، و همان لحظه که به این باور می رسد به ورطه ی جنون سقوط می کند. البته منطق بی رحمانه ی موقعیت پیش از این مشخص کرده است که در این کوهستان ها قتل و کشتار همیشه جزو انتخاب های در دسترس به شمار می رود. در یکی از تکه های کنایه آمیز و نیشدار فیلم، آمریکایی آرام و معقولی به نام جیم کودی (با بازی بروس بنت) رد آنها را می گیرد و محل اتراقشان را پیدا می کند. کودی به آنها پیشنهاد همکاری می کند و در ازای آن سهمی می خواهد و شرایط را برایشان توضیح می دهد: آنها یا باید او را با خود شریک کنند و یا بکشندش. صحنه ی رأی گیری میان سه جوینده به خوبی میزان پایبندی هر یک به اصول اخلاقی و انسانی را نشان می دهد.
این فیلم بر اساس کتابی نوشته ی نویسنده ی مردم گریز و افسانه ای «بی.تراون» ساخته شده است. اکثر آثار وی انسان هایی را تصویر می کند که در موقعیت هایی پیچیده قرار گرفته اند و به اقتضای ویژگی های طبیعت و مخاطرات شرایط با انتخاب های محدودی مواجه می شوند. تراون به ناشناس بودن شهره بود، با نام مستعار می نوشت و هرگز کسی او را از نزدیک ندیده بود. پاول کوهنر، از وکلای هالیوود که مسئولیت رسیدگی به امور اداری هیوستون پدر و پسر هر دو را به عهده داشت، بی آنکه تراون را ملاقات کند در نقش نماینده ی حقوق ادبی وی ظاهر شد. سال 1970 هیوستون و کوهنر هر دو برایم تعری کردند که هنگام فیلمبرداری در مکزیک مردی کوچک اندام در محل حاضر شده بود و خود را نماینده ی تراون خوانده بود. آنها اینطور تشخیص داده بودند که این شخص قطعاً خود تراون است، اما وانمود کردند داستان او را باور دارند.
من بارها فیلم «گنج های سیرا مادره» را تماشا کرده ام، اما وقتی اینبار نسخه ی دی وی دی آن را می دیدم، متوجه شدم آخرین صحنه هایی که بوگارت در آن ظاهر شده هنوز هم تمام حواسم را به خود مشغول می کنند. این فیلم از اول هم درباره ی طلا نبود، بلکه درباره ی شخصیت های انسانی بود و بوگارت هم در نهایت جسارت و شهامت فرد سی.دابز را آدمی خودخواه، وحشت زده و رقت انگیز تصویر می کند، آنقدر که گاهی اوقات وسوسه می شویم نسبت به او همدردی نشان دهیم، البته اگر تا این حد دنائت نشان نداده بود. دو شخصیت دیگر در انتهای فیلم تا حدی به آنچه استحقاقش را دارند دست پیدا می کنند، اما تماشاگر نسبت به آنها کمتر از این توفیق احساس رضایت می کند. بعد از اینکه قبیله ی بومی هوارد را به میان خود می برند، صحنه ی بی ارزش و بیخودی وجود دارد که مستخدمه ی جوانی گیسوان هوارد را نوازش می کند و او هم کم مانده توی دوربین نگاه کند و چشمک بزند! این صحنه و مناظری که از محل زندگی قبیله نشان داده می شود اصلاً در شأن چنین فیلمی نیسند.
ماجرای هوارد و کرتین به نوعی پایان قراردادی ختم می شود اما آنچه بر سر فرد سی.دابز می آید سطحی دیگر از تراژدی را نمایان می کند. دابز که میان تاریکی شب صداهایی خیالی می شنود، در عطش جرعه ای آب می سوزد و با طلایی به آن ارزشمندی زیر آفتاب داغ کویری لنگ لنگان راه می رود، قهرمان تراژدی ست که به سرنوشتی غم انگیز دچار می شود و با دستهای خودش گورش را می کند. در این صحنه ها نوعی واقع گرایی بی رحم و خشنی وجود دارد که باعث می شود فیلم حقیقت گرایانه و صادق به نظر برسد. البته برای رسیدن به این صحنه ها، بعد از اینکه دابز فکر می کند قاتل است و با خودش فکر می کند، یک تک گویی سطح پایین به سبک آثار شکسپیر برایش در نظر گرفته شده است: "وجدان! عجب چیزی! اگه قبول کنی که وجدان داری، تا دم مرگ عذابت میده. ولی اگه قبول نکنی، اونوقت چه کار ازش ساخته ست، ها؟"
فرد سی.دابز و باب کورتین که هر دو مشغول کار در مکزیک هستند با پیرمردی به نام هاوارد آشنا شده و متوجه می شوند که هاوارد یک کاشف باتجربه طلاست. به همین خاطر آن ها تصمیم می گیرند تا با همراهی هاوارد به دنبال طلا بروند و خود را از وضع بدی که دارند نجات دهند...