: اگر قرار باشد درباره فیلمهایی که با مضمون نوابغ پنهانِ له شده زیر فضای قالب اجتماعی سخن گفت، در کنار ذهن زیبا، «ویل هانتینگ نابغه(ویل هانتینگ خوب)» به عنوان برجستهترین...
16 آذر 1395
اگر قرار باشد درباره فیلمهایی که با مضمون نوابغ پنهانِ له شده زیر فضای قالب اجتماعی سخن گفت، در کنار ذهن زیبا، «ویل هانتینگ نابغه(ویل هانتینگ خوب)» به عنوان برجستهترین آثار سینما، از فیلمهایی است که به خوبی بر این موضوع تمرکز کرده و نشان داده، چه اشخاصی در چه موقعیت اجتماعی میتوانند تا چه میزان تغییر وضعیت دهند و به چالشی جدی برای پیش داوریها بدل شوند.
هنگامی که در پنجم دسامبر سال ۱۹۹۷ برای نخستین بار فیلم ویل هانتینگ نابغه بر پرده سینماها ظاهر شد، کمتر کسی پیش بینی موفقیتی را میکرد که پیش روی فیلم قرار داشت. ویل هانتینگ نابغه که با بودجة ده میلیون دلاری ساخته شده بود، در اکران ایالات متحده حدود ۱۴۰ میلیون دلار و در سطح جهانی ۲۲۵ میلیون دلار فروش کرد.
همچنین فیلم موفق به کسب جوایز قابل توجهی شد: اسکار بهترین فیلم نامه غیراقتباسی برای مت دیمون و بن افلک، اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل برای رابین ویلیامز و جایزه «گلدن گلاب» برای بهترین فیلم نامه و بهترین فیلم.
همچنین ویل هانتینگ نابغه نامزد جوایز مهمی هم بود: اسکار بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول، بهترین بازیگر زن نقش مکمل، بهترین کارگردانی، بهترین آواز، بهترین موسیقی و بهترین تدوین و جایزهٔ «گلدن گلاب» در رشتههای بهترین فیلم درام، بهترین بازیگر مرد نقش اول درام و بهترین بازیگر نقش مکمل درام. به علاوه اتحادیه کارگردانان و اتحادیه فیلم نامه نویسان ایالات متحده آمریکا، فیلم را در رشتههای بهترین کارگردانی و بهترین فیلم نامه نامزد کردند.
فیلم: به تماشای ویل هانتینگ نابغه بنشیند
بر پایه داستان این فیلم، در دانشکده ریاضیات دانشگاهی در بوستون، پروفسور جرالد لامبو استاد ریاضیات دانشکده، یک مسأله بسیار غامض ریاضی را روی تخته برای دانشجویان طرح کرد. بر خلاف انتظارِ پروفسور، مسأله غافلگیرکننده توسط یکی از دانشجویان حل شد؛ دانشجویی ناشناس که خودش را معرفی نمیکند. پروفسور برای نشان دادن ضرب شست به آن دانشجو ناشناس، مسألهای بسیار پیچیدهتر روی تخته طرح میکند و دانشجو ناشناس را به هماوردی میطلبد.
یکی دو روز بعد، لامبو هنگام عبور از راهرو دانشکده پسر جوانی را که کارگر خدماتی دانشکده است، میبیند که روی تابلو چیزی مینویسد. لامبو عصبانی میشود و سر پسر جوان فریاد میزند. پسر فرار میکند. وقتی لامبو پای تابلو میرسد، متوجه میشود پسر در حال حلّ مسألهٔ او بوده و آن را درست حل میکرده. پروفسور لامبو به جستجو پسر جوان میپردازد و پی میبرد او ویل هانتینگ نام دارد.
ویل هانتینگ به جرم بزهکاری در حال محاکمه در دادگاه است؛ اما پروفسور لامبو قاضی را متقاعد میکند که این جوان بزهکار نابغهای استثنایی است و موفق میشود، رأی قاضی را برای آزادی مشروط او گرفت. لامبو متوجه میشود ویل هانتینگ جوانی به شدت ناسازگار است.
به رغم مقاومت ویل هانتینگ، لامبو او را به یکی از دوستان قدیمی خود که روانشناس ماهری است، معرفی میکند. ویل در آغاز رفتار مناسبی با روانشناس ندارد، ولی به تدریج رابطهای پراعتماد میان او و روانشناس شکل میگیرد و ویل هانتینگ نابغه موفق میشود راهی جدید را در زندگی آغاز کند.
آنچه باید در این میان گفت اینکه بشر همواره تلاش داشته به مقایسه میان علم و نبوغ با سایر مسائل بپردازد. مثلا مقایسه علم با ثروت یا مقایسه علم با قدرت و… اما به نظر من این مقایسه در این فیلم میان علم و هنر است و شاید هم تلاش برای برقراری ارتباط میان این دو، ولی بهتر است ببینیم علم وهنر در این فیلم چگونه نمود پیدا کرده است.
برخی بر این باورند که هر دو مورد یعنی علم (نبوغ) و هنر را میتوان در شخصیت ویل یافت و برای اثبات ادعای خود دیدگاه ویل را درباره موسیقی در صحنهای که با نامزد خود در ارتباط با علم شیمی و... گفت وگو میکند برای نمونه بیان میکنند.
ویل در آغاز فیلم به مسائل زندگی تنها از دید علمی نگاه میکند و به خیال خود بر این باور است میتواند از راه علم و نبوغ خود به قضاوت درباره روحیات دیگران بپردازد که میتوان این مورد را در اولین دیدار ویل با آن مرد روانشناس دید؛ اما سخنان مرد روانشناس با وی باعث میشود دید ویل به زندگی تغییر یابد و سرانجام ویل را متقاعد کند که بر ندای عشق به نامزدش دل ببندد و به جای پذیرش پیشنهاد سازمان اطلاعاتی آمریکا به نزد نامزد خود برود.
این بدان معناست که ویل نخست شخصیتی مادی گرا داشته، یعنی اعتقاد دارد که همه مسائل را میتواند با نبوغ خود حل کند اما پس از گفت وگوهایی که با مرد روانشناس دارد، به این نتیجه میرسد که در زندگی مسائلی است که برای حل آن فقط باید عاشق بود.
فیلم این گونه به بیننده القا میکند که آنچه انسان را به زندگی امیدوار و او را وادار به تلاش برای رسیدن به هدف خود میکند، عشق است و نه آن چیزی که از پیرامون خود کسب میکند و کلام پایانی اینکه عشق ذاتی و مربوط به فطرت انسان است.
«ويل هانتينگ» (ديمن) مستخدم بيست ساله ي انستيتوي تکنولوژي ماساچوستس، ذهني فوق العاده خلاق دارد و «پروفسور لامبو» (اسکارسگارد) استاد رياضيات کالج، به نبوغ او در رياضي پي مي برد. حالا چون «ويل» زندگي پر دردسري دارد پروفسور با دوست قديمي خود، روان پزشکي به نام «شان مگواير» (ويليامز) تماس مي گيرد و «ويل» را نزد او مي فرستد...