احسان آجورلو : رابرت مککی در کتاب «داستان،ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی» ساختار را همان شخصیت و شخصیت را همان ساختار معرفی میکند، مککی با اتکا به این نظر فیلمنامه شخصیتمحور و...
18 آذر 1395
رابرت مککی در کتاب «داستان،ساختار، سبک و اصول فیلمنامه نویسی» ساختار را همان شخصیت و شخصیت را همان ساختار معرفی میکند، مککی با اتکا به این نظر فیلمنامه شخصیتمحور و داستان محور را نیز یکی میداند و معتقد است زمانی این گزاره قابل درک خواهد بود که مرز میان شخصیت و شخصیتپردازی مشخص شود. «شخصیتپردازی یعنی حاصل جمع تمام خصایص قابل مشاهده یک فرد انسانی، هر آنچه که بتوان با دقت در زندگی شخصیت از او فهمید: سن و میزان هوش، سبک حرف زدن، اداو اطوار، وضعیت روحی و....این خصایص در کنار هم هویت منحصر به فرد هر انسان را میسازند، این مجموعه منحصر به فرد از خصایص انسانی شخصیتپردازی است، اما شخصیت نیست» (1393، ص69). از طرفی شخصیت را اینگونه تعریف میکند: «شخصیت حقیقی یک انسان در تصمیماتی که در شرایط بحرانی میگیرد آشکار میشود-هرچه بحران و فشار بیشتر باشد این آشکار شدن کاملتر است و تصمیمی که گرفته میشود به سرشت بنیادی شخصیت نزدیکتر» (همان، ص69) در درام وجود بحران و فشار از ضروریات است، زیرا در غیر این صورت تصمیم و انتخاب ذات سرشتی شخصیت را معرفی نمیکند. این انتخاب همان «کنش» است که نام میبرند. پس میتوان اینگونه بیان کرد که : شخصیت با کنش شکل میگیرد، و طبق گفته ارسطو کنش است که باعث پیشرفت پیرنگ یا داستان میشود. با توجه به این گزاره، استنتاج منطقی، نظر صحیح رابرتمککی در مورد یکی بودن فیلمنامه شخصیتمحور و داستانمحور است. آنچه در مورد شخصیت بسیار مورد توجه است آشکار شدن ذات حقیقی فرد در قبال شخصیتپردازی یا ظاهر اوست، تنها راه شناخت ذات پنهانی، زمانی است که افراد در زمان بحرانی واکنش نشان میدهند، آن زمان است که شخصیت خود را از پشت خصایص ظاهریش نمایان میکند. « اگر این اصل را بخواهیم باز هم دقیقتر بیان کنیم باید بگوییم که: بهترین داستان داستانی است که نه تنها عمق شخصیت را میکاود بلکه این سرشت عمیق را در طی روایت، در جهت مثبت یا منفی، به پیش میبرد، یا به عبارتی تغییر میدهد.» ( همان، ص71). ایناریتو در فیلم «بازگشته» میکوشد تا روایتی از شرایط بحرانی شخصیت «هیوگلس» ارائه دهد و طبق گفته مککی شخصیتی را در میان این شرایط پرورش دهد و بیافریند. از سمتی برای اینکه روایت شکل منسجم خود را از دست ندهد نیروی درونی را برابر او قرار میدهد که در فیلم شخصیت «جرالد فیتزر» است. در این مجال سعی میشود با نگاهی انتقادی نشان داده شود که چگونه اصرار کارگردان بر شخصیت برای رسیدن به یک هدف میتواند او را از ذات حقیقی شخصیت دور کرده و در حد شخصیتپردازی نگاه دارد و نظم منطقی و زمانی روایت را دچار خلل کند. ایناریتو در ابتدای فیلم به طور واضح میکوشد اطلاعاتی را به مخاطب عرضه کند و شخصیتش را به شکلی بسازد که او را مردی مصمم، درونگرا و متعهد نشان دهد، تداخل صحنههای غارت قبیله، قولی که مبنی بر حفاظت از پسرش میدهد و تسلط و آرامشش در شکار گوزن بیانگر این موضوع است، که همان بحث شخصیتپردازی را پیش میبرد. این افتتاحیه داستان و شناخت از داستان و شخصیتها تا جایی پیش میرود که پس از حمله خرس به هیو گلس و زخمی شدن او گروه تصمیم به بردنش میگیرد. تا این نقطه از فیلم کنش روی نمیدهد و رویدادها داستان را پیش میبرند.رویداد بنا به تعریف جی. تولن «هرگاه عملی به شکل طبیعی جریان داشته باشد و عملی آن را از حالت نخستین خود خارج کند رویداد رخ داده »( 1377،ص11) است. از این مرحله گروه در برابر طبیعت قرار میگیرند، و در نهایت موانع طبیعی( جلوتر در مورد موانع طبیعی و انسانی از منظر کانت صحبت خواهد شد.) باعث میشود اولین کنش فیلم رخ دهد، گروه نمیتواند گلس زخمی را از میان صخرهها با خود به قلعه بازگرداند و بالاجبار باید او را رها کنند، زمانی که فرمانده از کسی میخواهد تا در کنار گلس بماند تا از مرگ وی مطمئن شود و او را به خاک بسپارد. جرالد فیتزر اولین انتخاب را انجام داده و این مسئولیت را میپذیرد. مانفرد فیستر در کتاب «نظریه و تحلیل درام» به نقل ای.هوبلز مینویسد « کنش، گذر یا انتقال از یک موقعیت به موقعیت دیگر است به نحوی که حسی از پیشرفت یا حرکت رو به جلو را القا کند، انتقالی که بسته به نوع موقعیت دخیل، به شکل آگاهانه از میان شماری از امکانات مختلف انتخاب شود. نه آن که صرفا به گونهای علی تعیین و مقدر شده باشد.»(1387،ص158). جرالد فیتزر با انتخاب از میان، رفتن با گروه و رسیدن به قلعه و ماندن نزد گلس زخمی و مراقبت از او تا مرگش بخاطر دریافت مبلغ قابل توجهی در جنگل، دست به انتخاب زده و شخصیت خود را تا حدودی شکل میدهد. رویداد مهم بعدی زمانی رخ میدهد که جرالد فیتزر با گلس بر سر مرگش و نجات پسرش توافق میکند. این توافق و حمله پسر گلس به فیتزر و کشته شدن پسر گلس در درگیری بارزترین نمونه رویداد است، که عملی به شکلی طبیعی و صرفا علی معلولی از حالت نخستین خود خارج میشود. اما پس از این رویداد کنش بعدی شکل میگیرد. انتخاب رها کردن گلس توسط فیتزر، فیتزر با کنش دوم شخصیت خود را کامل میسازد، فیتزر میداند که ماندن در کنار گلس خطر حمله بومیان و پس از بهبودی گلس خطر جانی برایش در پی دارد و از طرفی رها کردن گلس رسیدن به قلعه، امنیت و رویای خود است. تا این نقطه از فیلم روایت دارای نظم منطقی و زمانی توامان است. رولان بارت در مقاله درآمدی بر تحلیل ساختاری روایتها معتقد است که « وظیفه پاسخگویی زمان روایی بر عهده منطق روایی است»( 1394،ص39). پس از رها کردن گلس توسط فیتزر، به نوعی منطق روایی از زمان روایی جدا میشود. گلس هیچ انتخابی نخواهد داشت غیر از رساندن خود به قلعه و امنیت، در این نقطه است که تم یا جانمایه فیلم مورد پرسش قرار میگیرد. گلس به عنوان یک انسان در درجه اول باید جان خود را نجات دهد و این یک امر غریزی محسوب میشود و حس انتقام از فیتزر برای قتل فرزندش در درجه دوم اهمیت است. از منظر بارت فیتزر به دلیل کنشگر بودن منطق روایی داستان را با خود دارد و گلس از نظر شخصیت اول بودن و دنبال کردن داستان از زاویه دید او، زمان روایی را در دست دارد. این امر روایت فیلم را دچار خلل میکند، در مکثهای تفسیری نیز تصاویر بدون منطق روایی هستند و تفسیر بدون علل منطقی شکل نمیگیرد. مکث تفسیری لحظاتی هستند که داستان پیش نمیرود و تصاویر تنها موجب گسترش داستان در عرض میشوند، در فیلم این تصاویر در پیمودن مسیر برای رسیدن به قلعه توسط گلس خلق میشوند، این تصاویر همانطور که گفته شد وظیفه گسترش داستان و اندیشه را دارد اما با توجه به جایگاه گلس در روایت که فقط گذر او از جنگل برای رسیدن به قلعه تعریف میشود، تنها گذر زمان را تداعی میکند و تفسیری از اندیشه و داستان ارائه نمیدهد. در گام بعدی فیلم، رویدادها در پی یکدیگر رخ میدهند و گلس که در ابتدا فیلم به عنوان راهنمای گروه معرفی شد و قرار بود گروه را از میان جنگل به سلامت عبور دهد با طبیعت همسو قرار میگیرد، بنابراین در راه رسیدن به قلعه و جرالد فیتزر هیچ تقابلی با طبیعت و جنگل ندارد و به راحتی پیش میرود. تنها مانع در راه او موانع انسانی هستند که بومیان و گروه فرانسوی آن را تشکیل میدهند.که در تقابل با آنها نیز کنشی از گلس سر نمیزند. رویداد مهم بعدی در فیلم دزدی فیتزر از صندوق فرمانده و فرار اوست. این رویداد اجازه کنش را از گلس میگیرد، زیرا رفتن به دنبال فیتزر و نرفتنش مسئولیتی را برایش نمیآفریند. او در دیالوگی به فرمانده میگوید: فرزندش تنها چیزی بوده که داشته و اکنون هدف دیگری ندارد. بنابراین ماندن در قلعه برای گلس مسئولیتی ندارد همچنین شرایط بحرانی وجود ندارد که گلس تحت آن شرایط تصمیم بگیرد، از طرفی به دنبال فیتزر رفتن نیز از خصایصی مانند مصمم بودن و... که در ابتدای فیلم از گلس معرفی شد و در طول فیلم به چشم آمد نشات میگیرد. فرمانده نیز که تمام دارایش را از دست داده به اجبار باید دنبال فیتزر برود، اگر دزدی صورت نمیگرفت رفتن فرمانده میتوانست کنش تلقی شود، اما در این صورت تنها یک رویداد است که صرف روابط علی معلولی شکل میگیرد. طبق نظر کانت دو مانع عمده بر سر راه انسان وجود دارد: موانع انسانی، موانع ساخته چیزها. موانع انسانی یعنی دیکتاتوری و کسانی که میخواهند افراد دیگر را مورد استثمار قرار دهند. موانع ساخته چیزها یعنی موانع طبیعی و اعتقاد به جبری بودن طبیعت. یعنی هر فرد بنا به طبیعت خود مجبور است دست به انتخابهایی بزند. کانت در فلسفه اخلاق خود معتقد است انسان باید بر این موانع غلبه کند تا بتواند آزادانه دست به انتخاب بزند. اگر سرچشمه اعمال انسان در خارج از خودش باشد، او دیگر مسئول اعمال خودش نیست. پس نمیتوان او را موجودی اخلاقی دانست. در واقع ارزشهایی که در طلبشان هستیم نباید بیرون از ما باشند، بلکه ما باید ارزشهای خود را انتخاب کنیم و برگزیننده اعمال باشم. نظر کانت در صحنه انتهایی به طور مشخص تصویر میشود. گلس که بر موانع انسانی با کمک به دختر بومی غلبه کرده و به موانع طبیعی را نیز پشت سر گذاشته میتواند دست به انتخابی آزاد بزند. این انتخاب آزاد فقط به صورت پوسته شکل میگیرد و به کنش تبدیل نمیشود. دیالوگ «انتقام مخصوص پروردگار است» مستعد و دارای بار کنشمندی است اما زمانی اتفاق میافتد که دیگر حق انتخاب از گلس گرفته شده، فیتزر آنقدر زخمی شده که خواه ناخواه خواهد مرد و گلس انتقام خود را گرفته. بنابراین رها کردن فیتزر در رودخانه و بیان آن دیالوگ نتیجه دیگری را نخواهد داشت. ساختار و شخصیت دو عنصر در هم تنیده هستند. داستان نتیجه کنش شخصیتها در شرایط خاص و بحرانی است. شخصیت نیز با توجه به همان کنشها شناخته میشوند. بنابراین با تغییر هر یک از این دو عنصر دیگری نیز تغییر میکند. اگر ساختار حوادث تغییر کند شخصیت هم تغییر میکند که این موضوع با تغییر ساختار حوادث در زمان حمله خرس به گلس نسبت به قبل تغییری در شخصیت پدید نمیآورد. اگر ایناریتو خواستار این بود که عمق شخصیت را در گلس تغییر دهد، یعنی همان رها کردن و انتقام را به پروردگار سپردن، باید ساختار را به نحوی بازسازی میکرد که بیانگر چنین تحولی باشد و این بازسازی در جایی از ساختار داستان رخ نمیدهد و گلس از ابتدا تا انتها بدون تغییر دیده میشود و در نهایت هم کنشی انجام نمیدهد و با توالی رویدادها او را پیش میبرد.
منابع مککی، رابرت، ترجمه: محمد گذرآبادی، داستان ساختار سبک و اصول فیلمنامه نویسی، 1393، تهران، نشر هرمس فیستر، مانفرد، مهدی نصراللهزاده، نظریه و تحلیل درام، 1387، تهران، انتشارات مینوی خرد جی.تولن، ترجمه: محمد شهبا، ساختار بنیادین داستان، مجموعه مقالات روایت و ضد روایت، 1377، تهران، بنیاد سینمایی فارابی بارت، رولان، ترجمه: هوشنگ رهنما، درآمدی بر تحلیل ساختاری روایتها، مجموعه مقالات درآمدی بر روایتشناسی، 1394، تهران، نشر هرمس
A frontiersman on a fur trading expedition in the 1820s fights for survival after being mauled by a bear and left for dead by members of his own hunting team.