سعید مرادی : مهر هفتم از آثار اینگمار برگمان، یکی از شناخته شده ترین آثار سینما محسوب می شود. برگمان، آنطور که در آثارش (به ویژه مهر هفتم) به نظر می آید، انسانی...
16 آذر 1395
مهر هفتم از آثار اینگمار برگمان، یکی از شناخته شده ترین آثار سینما محسوب می شود. برگمان، آنطور که در آثارش (به ویژه مهر هفتم) به نظر می آید، انسانی ست مردد در شناخت مکانیزم نظام هستی. شوالیه ی او در مهر هفتم چگونه زیستن را می داند. او به خوبی مساله چگونه زیستن را از مباحث هستی شناختی جدا می کند تا در فضایی استریلیزه به تجزیه و تحلیل هستی و نیستی (زندگی و مرگ) بپردازد. تا اینجای کار، برگمان روشنفکری است که از دل سیستم سنت گرا و مذهبی اروپا، پا به دورانی متجدد می گذارد که از قرار معلوم، خود سردسته هنرمندان این عصر نیز به حساب می آید. اگرچه منطق برگمان، او را مبدل به اگزیستانسیالیستی دو آتشه می کند تا تفکری جبرگرایانه به مرگ داشته باشد، اما شوق پیشین او در باورهای مذهبی، به هیچوجه دامان او را رها نکرده است. علاوه بر این، او در این دیدگاه فلسفی جدید، رستگاری موعود در مذاهب را از دست می دهد. او نمی تواند بار این فقدانِ آرمان ها را تحمل کند و در برزخی خود خواسته از افکارش باقی می ماند. او با بینشی که از خرد و منطقِ خود کسب کرده دیگر نمی تواند به باورهای پیشینش بازگردد، و در عین حال نمی تواند با پوچی ناشی از این تحول کنار بیاید. او همچنان می پرسد: آیا خدایی وجود دارد؟! یا انسان وجودی است محصور شده در میان دو نیستی؟! اگر خدا چیزی جز خیال و توهم نیست، پوچی و رنج ناشی از مرگ را چگونه می توان ادراک کرد؟ یا اگر خدا وجود دارد، توضیحی بر رنج زیستن دارد، یا نه؟! پایان کار کجاست؟ یا در پرسشی وسیع تر، آیا پایانی وجود دارد یا نه؟!
بدون شک، سرچشمه بداعت های برگمان در مهر هفتم، باورها و یافته های مذهبی وی در جوانی و کودکی است. می توان برای هر کدام از موقعیت هایی که برگمان برای شخصیت های خود می آفریند، مابه ازایی در آثار مرتبط با مسیحیت (به ویژه در نقاشی های کلیسایی) یافت. رقص مرگ نمونه ی بارز این مساله است که با جزئیات تمام در سکانس پایانی نمایش داده می شود. یا سوزاندن و از بین بردن انسان ها (به ویژه زنان) با تصور اینکه آنها به تسخیر شیطان در آمده اند. حتی حضور طاعون – که خود نمادی از مرگ نیز هست – در باورهای مذهبیان مسیحی، نشانه ای از غضب خداوند بر انسان هاست. در هر دو موردِ انسان سوزی و طاعون، اشارات مستقیمی در فیلم وجود دارد. بالارفتن انسانی از درخت و حضور مرگ به همراه داس همیشگی اش در پایین درخت نیز از همین قِسم است که البته به شکلی ظاهرا متناقض با پرداختی کمیک صورت می گیرد تا با شخصیتی که در حال مرگ است (دلقکی بی خیال و سبک بار) مناسبت پیدا کند. شاید از دیدگاه برگمان نیز، ساده انگاشتن هر چیزی، پذیرفتنِ آن را نیز سهل می کند. با این حال برگمان نیز در نتیجه ی امر تفاوتی قائل نمی شود، چه بسا مرد بازیگر (دلقک) قبل از دیگران تسلیم مرگ می شود و با فریادی که در آخرین لحظات و با افتادن درخت می کشد می فهمیم که او نیز در پذیرفتن مرگ، ترس و رنج را تجربه می کند. اما این مساله ی برتر انگاشتنِ ساده گی( و در حقیقت، آن نوع ندانستن و بی خبری که با نوعی حماقت ذاتی همراه است) بیشتر در داستان زن و شوهر بازیگر خود را نشان می دهد. چه برگمان ( به عنوان خالق اثر، در جایی که فضای زندگی این زوج، رفتارشان، سرگرمی هایشان، برخوردهایشان و به طور کلی دنیایشان را به تصویر می کشد) و چه شوالیه ( جایی که به معاشرت با این زوج جوان می نشیند و آنها را در تقابل با سایر شخصیت ها و دنیای متفاوت آنها قرار می دهد) با نگاهی بسیار احترام آمیز به دنیایی که هیچ گونه تقابلی با مفاهیم عمیق فلسفی و هستی شناسی ندارد، می نگرند. با این حال، این بی تفاوتی با دنیای پیچیده، درگیر کننده و متکلف فلاسفه و متفکران، می تواند در صورتی ارزشمند باشد که همراه با دانش و دانایی باشد. به عنوان مثال شاید می شد شخصیتی عارف مسلک را بیشتر از این زوج پذیرفت. کسی که خودخواسته از آن دنیای پرتکلف دوری می کند. اما از آنجاییکه این بی تفاوتی در زوج هنرمند با نادانی و زبونی همراه است ( مخصوصا که نجات آن دو با فرارشان بدست می آید، در حالیکه شوالیه ای که با مرگ درگیر می شود راهی جز مرگ نمی یابد) کمتر مورد استقبال اندیشمندان قرار می گیرد و نقطه ای پرسش برانگیز (اگر نگوییم منفی) در مهر هفتم باقی می گذارد.
بدون شک، مرگ کلیدی ترین عنصر مهر هفتم است. بازی با مرگ، استعاره ای است از ورود به دنیایی مابین مرگ و زندگی (برزخ). جایی که می توان مروری داشت بر آنچه در زندگی رخ داده است. مرگ نیز این بازی را می پذیرد. برگمان برای مرگ شخصیتی قائل می شود. این قائل شدن شخصیت می تواند زمینه های متفاوتی داشته باشد. نخستین علت می تواند پیشینه ی مذهبی برگمان باشد. در تصاویر کلیسایی، همانطور که گفته شد، پیوسته مرگ را در لباس ها و شخصیت های مختلفی شاهد هستیم. شخصیت دادن به مرگ می تواند تنها انتقالی ساده باشد از پرده های کلیسیایی به پرده سینمایی.
علت دیگر می تواند احساس ترس برگمان از مرگ باشد. این احساس، در ترس شخصیتِ ملازم از تصاویر کلیسایی به خوبی نشان داده شده است. ملازم نیز سربازی است شجاع و خالی از شک. او نماد منطق گرایانی است که در ادامه بیشتر راجع به آنها صحبت خواهیم کرد. اما او با تمام شجاعتش در برخورد با حوادث و وقایع، در مقابلِ حقیقتِ مرگ، قافیه را می بازد، رنگ از صورتش می پرد و درنهایت مات و مبهوت از نقاش، جرعه ای شراب می خواهد. این ترس از مرگ را بارها در فیلم مشاهده می کنیم. در شیوع طاعون، یا در کارناوال های مذهبیان و در حضور فرشته مرگ که پیوسته در تمامی مکان ها و زمان ها ساری ست. حتمیت مرگ در اقتدار این فرشته بازتاب داده می شود. او در نهایت عمل خود را انجام می دهد. اگر ترس شدت پیدا کند موجب می شود که فرد برای علت ترس خود شخصیتی بیافریند. شخصیتی که قدرت تفکر دارد و در برابر هر چاره ای، عکس العمل نشان می دهد. (کاری که برگمان انجام می دهد) مرگ، در طول تاریخ، محتمل ترین حادثه بشریت بوده است. از همینجاست که حرکت فلسفی برگمان نیز آغاز می شود. شوالیه که دنیا و پستی و بلندی هایش را دیده است، با وقوع مرگ عازم سفرِ ادیسه وار خود می شود. اما در اینجا مرگ شروعی دوباره نیست تا حکایت برگمان را وارد دنیایی مذهبی و دینی کند. بلکه تنها لحظه ای از درک حقیقت است. و پس از آن همچنان جهل و گمراهی انسان قرار دارد. برگمان هر آنچه که در باور انسانها در پس مرگ تصور می شود را زیر سوال می برد، زیرا هدف او اطمینان کامل است؛ نه ایمان و اعتقاد.
اما مهر هفتم با تصویری از آسمان و به همراه موسیقی و نوایی کلیسیایی آغاز می شود. سپس تصویری از پرنده ای را شاهد هستیم که بر خلاف جهت باد در حال پرواز است؛ اما بر اثر شدت جریان باد، همچنان در جای خود ثابت می ماند و نمی تواند پیشروی کند. این تصویر علاوه بر آنکه فضاسازی لازم برای ورود به فضای ملتهب و تیره اثر را صورت می دهد؛ احتمالا کارکردی درون متنی نیز دارد. آسمان در طول تاریخ، جایگاه خدایان بوده است. علاوه بر این که برگمان در این جا به خدا و حضورش اشاره می کند، می تواند پیغامی نیز برای بیننده داشت باشد تا وی را از مذهبی بودن فضا و مباحثات موجود در فیلم آگاه کند. پرنده نیز می تواند نمادی از شوالیه باشد. انسانی که بر خلاف نیروهای طبیعی جهان (مانند مرگ) سعی در اکتشاف و دانایی دارد. اما نیروی لازم برای این مساله را ندارد، و به ناچار در جای خود ثابت می ماند! می توان این پرنده را به هر انسانی که سعی دارد پایش را از نظرگاه معمول انسان ها در دنیا فراتر بگذارد نیز نسبت داد.
تصویر از آسمان جدا می شود و نمایی از ساحل دریا را نشان می دهد. در اینجا تمام اطلاعات اولیه ای که بناست راجع به اثر بدانیم تکمیل می شود. دریا نمادیست از ترس انسانها. شوالیه نخست به دریا نزدیک می شود و در آن می نگرد. در واقع وی به ترس ها و اضطراب های خود می نگرد. سپس خم شده و دست و صورتش را در آن می شوید. این حرکت بیانگر درگیر شدن با مسائل و حوادث مشوش کننده زندگی اوست. شوالیه تصمیمی می گیرد که با همان ترس ها و ناگواری های روبرو شود. این صحنه، پیش نمایشی است از سکانس بعدی که شوالیه با مرگ (عنصر اضطراب آور) روبرو می شود و بازی خود را با آن آغاز می کند.
در همان اولین مونولوگ، علت نامگذاری فیلم بیان می شود: "... و چون بره، مهر هفتم را گشود، حدود نیم ساعت سکوت بر آسمان حکمفرما شد. و آن هفت فرشته را دیدم که در پیشگاه خدا می ایستند و به آنان هفت شیپور داده شد." برگمان، این متن را از مکاشفات یوحنا و از کتاب عهد جدید در مقدمه اثر خود قرار داده است. مکاشفات یوحنا، شامل مشاهدات و مکاشفاتی است که یوحنا در دیداری روحانی، با عیسی مسیح، پس از به صلیب کشیده شدن و عروج او دارد. در آنجا عیسی حکایاتی را برای او نقل می کند. در این مکاشفات یوحنا تخت نشینی را می بیند که طوماری ممهور به هفت مهر دارد. تنها بره ای مذبوح لیاقت گشایش این هفت مهر را می یابد. با گشایش هر کدام از این مهر ها حادثه ای آغاز می شود و مجموعه ی حوادث، آخرالزمانی را در پی دارد. بدون شک، اشاره برگمان به این قسمت از کتاب مقدس، اشاره ای به فضای آخرالزمانی آن است. کما اینکه در فیلم نیز اشاراتی به این مساله می شود. در انتها نیز تکمله ی همین بخش از مکاشفات را از زبان همسر شوالیه می شنویم. آنها به لحظه ی موعود نزدیک می شوند. پایان دنیایشان نزدیک است و این حس و حال به خوبی با سخنان همسر شوالیه منتقل می شود.
شوالیه در برخورد نخستِ خود با مرگ، آمادگی خود را برای پذیرفتن ِ آن نشان می دهد. مرگ کار خود را آغاز می کند، اما به ناگاه با پیشنهاد بازی شطرنج شوالیه روبرو می شود. از آنجاییکه که علمِ منطق و علیت مهمترین رکن در بازی شطرنج است، تقاضای بازی شطرنج به مرگ می تواند بیان این مساله باشد که این بار شوالیه می خواهد با منطق با مرگ روبرو شود و آن را تفسیر کند. اینکه مرگ نیز شطرنج بازی ماهر است، اشاره ای به این مساله است که مرگ، منطقی ترین حادثه ممکن در زندگی است. تا اینجای کار برگمان زیربنای محکمی برای حوادث پیش رو می سازد.
می توان مهر هفتم را در دو مبحث گشود. خط داستانی و شخصیت ها. تا به اینجا توانستیم علت ویژگی های داستانی (آغاز و پایان، حوادث و حواشی و ...) را در تفکر برگمان بیابیم. اما شاید بررسی شخصیت های اثر مساله ای اساسی تر باشد. «مهر هفتم» اشاره ای است به شرایط آخرالزمانی شخصیت نخست فیلم.
در ادامه مشاهده می کنیم که وی شوالیه ای است بازآمده از جنگ. حتی می توان پیش تر رفت و گفت او شوالیه ای است که هم اینک در جنگی در حال مرگ است و نفس های آخر را می کشد. او اینک در آخرالزمان خود به سر می برد. در این برزخ، او هنوز هیچ چیز نمی داند. مردد است. بی شک، این شوالیه بازتابی از شخصیت برگمان است که راجع به آن صحبت شد. این شوالیه یک ناظر است. یک مشاهده کننده که به خوبی به تجزیه و تحلیل وقایع اطراف خود می پردازد. هدفی در سر دارد و حاضر است که به خاطر این هدف مرگ را نیز بپذیرد. او در مکالمه ای که در کلیسا با مرگ دارد اعتراف می کند که در تمام زندگی همچون دیگر انسانها بدون هدف به این سو و آن سو رفته است. و حالا نه می خواهد که معتقد باشد و نه می خواهد که ایمان داشت باشد؛ بلکه می خواهد به اطمینان به خدا برسد. راهی که فراز و نشیب بسیار دارد.
اما نکته ی مهمتر شاید شخصیت های فرعی اثر باشند. این شخصیت ها نیز در دو گروه قرار می گیرند. گروه اول که با شوالیه همراه می شوند و در رقص مرگ در سکانس پایانی با وی همراه هستند، هر کدام یکی از ویژگی های شخصیتی شوالیه هستند.
یونز (ملازم) : در وهله اول شوالیه را به همراه ملازمش می بینیم. همانطور که به شکل اجمالی نیز گفته شد، ملازم وجه مادی گرا و تا حدودی اگزیستانسیالیست شوالیه را نشان می دهد. او به دنیای ماورا اعتقادی ندارد. فی الواقع، به هیچ وجه به آن نمی اندیشد. به همین خاطر در مواجهه با نقاش کلیسا، و در لحظه ای که داستانِ شیوع طاعون و مرگ نابهنگام انسان ها را می شنود، وحشت می کند و تقاضای آب و شراب می کند. ملازم در عالمِ مستی، جمله ی زیبایی دارد که به خوبی بیانگر موقعیت او نسبت به دنیای اطرافش است. او نقاشیِ ساده ای که تازه بر تخته پاره ای کشیده است را به نقاش نشان می دهد و می گوید: تو در اینجا «یونز» را می بینی. کسی که به ریش مرگ می خندد. به ریش اربابش هم می خندد. به ریش خودش هم می خندد! به دخترها لبخند می زند. دنیایش فقط برای خودش وجود دارد. دنیای که برای هیچکس جز خودش قابل قبول نیست. بهشت و جهنم برایش بی معنی اند.
زنِ کم حرف (کدبانو) : نماد کودک درون شوالیه و وجه احساسی اوست. او واکنش های معدودی دارد. در برخورد با کشیشِ طاعون گرفته که پیش تر قصد کشتن وی را داشت، به رحم می آید و قصد دارد که به او آب بدهد که ملازم او را منصرف می کند. این زن یکی از بهترین بداعت های سینمایی ست که تاکنون در سینما شاهد بوده ایم. نماهای بسته ای که از صورت او در سکانس پایانی دیده می شود بدون هیچگونه کلامی، و به سادگی و زیبایی محض احساسات را منعکس می کند. چهره او که در لحظات پایانی به مرگ می نگرد، معجونی از ترس، شور و شوق و علاقه، و یا حتی بی تابی است. مرگ احساس را به اوج می رساند! جایی که احساس به سخن می آید. تفسیر ساده ی زن کم حرف می تواند مساله مهمی را به سخنان برگمان اضافه کند. اینکه با تمام این اوصاف، مرگ می تواند زیباترین احساس ممکن را بیافریند!
مرد آهنگر و زنش - در طی ماجراهایی که برای این دو نفر و مرد بازیگر اتفاق می افتد، حوادثی رخ می دهد تا شاهد وجهی عامی از زندگی عادی انسانها باشیم. عشق ها، خیانت ها، انتقام ها، بازی ها و ... . پرداخت این سکانس ها با نوعی طنزِ هجو و همراه با لودگی همراه است که ماهیت پوچ و بی خاصیت آن را تشدید می کند. مرد آهنگر انسانی احمق و زود باور است و همسرش زنی خیانتکار و دورو. درگیری هایی که عمر را به بیهودگی می گذراند و انسان را در دایره ای بسته نگه می دارد. عدم توجه شوالیه به آنها، تأکیدی بر این مدعاست.
همسر شوالیه - او تصویری از عشق حقیقی ست. در صحبت هایی که شوالیه از عشقش به همسرش در دیدار با زن بازیگر بیان می کند و در مکالماتی که در ملاقات شوالیه و همسرش رد و بدل می شود، می توان این عشق سرشار و متفاوت را تشخیص داد. عشقی که در پس سالیان اگرچه از بین نمی رود و باقی می ماند ولی دیگر آن شکل سابق را ندارد. در واقع در پس حوادث، تکامل می یابد. عشقی که اگرچه بی تفاوت نیست، اما ادعایی ندارد. از دیرباز و در طی سالیان، جاری بوده و همچنان حضور دارد. یادمان نرود که شوالیه برای دیدن همسرش راهی این سفر می شود. اگرچه مرگ در تمام سفر همراه شوالیه بوده، اما علت و سبب اصلی این سفر، عشق است. عشقی که می تواند تعبیر به صور مختلفی از آن شود.
اما گروه دوم، شخصیتهایی هستند که در زندگی شوالیه مؤثرند: کشیش – او کسی است که ده سال پیش تر، شوالیه را متقاعد می کند تا برای جنگ های صلیبی به سرزمین مقدس برود. پس از ده سال، اینک او دزدی حقیر است که از اموال مردگان دزدی می کند. اشاره ای استعاری به کاری که در زمان کشیش بودن انجام می داد! جایی که از روح انسان ها دزدی می کرد! او سعی می کند به زنی (که نماد کودکی است) تجاوز کند. کاری که دین با ذهن کودکان و با کودک درون انسان می کند. در ادامه کشیش، به طاعون مبتلا شده و به شکلی دردناک می میرد تا هم عدالت برقرار شود و هم ثابت شود که مرگ در دنیایی فاصله دار با کیش و مذهب کلیسایی عمل می کند. کشیش به طور کلی می تواند وجه غیر فلسفی مذهب (به نوعی مذهب دُگمِ کلیسایی) باشد.
مرد بازیگر – او برای اینکه توسط مرد آهنگر کشته نشود، نقشه ای می کشد و در آن مرگ را به بازی می گیرد. اما مرگ، بازی نیست. رفتن مرگ به سراغِ مرد بازیگر، بیشتر شبیه نوعی انتقام است. مرد بازیگر می تواند نمودی از شخصیت قانون گریز، شهوت ران، سیری ناپذیر و بی هدفِ انسان باشد.
دختری که ادعای شیطان بودن دارد – شوالیه که برای اثبات وجود خدا نیاز به اثبات دنیای ماوراء الطبیعه دارد، سعی می کند از زبان دختری که مردم او را تسخیر شده توسط خدا می دانند، نشانیِ شیطان را بجوید. مگر از طریق او بتواند خدا را بیابد. اما در دیدار با آن زن چیزی جز وحشت، یأس و پوچی نمی یابد. مکالمه ی زیبایی بین شوالیه و ملازم رخ می دهد. اصرار ملازم بر پوچی پس از مرگ و انکار شوالیه که تنها از سر استیصال صورت می گیرد، یادآور سخنان کسانی چون کامو و سارتر است که تفکرات ملازم غرابت معناداری با آنها دارد.
برگمان، بدون شک از کارگردانان بزرگی است که هرگز دستخوش فراموشی نمی شوند. دیدن آثار او آنچنان لذت بخش است که موجب شادی روح و روان انسان می شود. آثار او دروازه هایی هستند به شناخت خود و شناخت هستی. این شناخت با تصاویر بدیع و کلامی احترام برانگیز همراه است. هوش او درخور آوازه اش است. می شد بیشتر از شوالیه و تحولات شخصیتی اش سخن گفت. یا بیشتر بر شیرین زبانی های ملازم که هر سخنش نکته ی ظریف دارد تمرکز کرد. اما فرصت کوتاه است. شاید بهتر باشد آخرین کلمات این سخن، توصیف یکی از سکانس های کوتاه اما دلنشینِ مهر هفتم باشد. جایی که از هوش و لطافتِ کم نظیر برگمان، سرشار است. سکانسی که علاوه بر غنای معناییِ خود، با طنزی شکننده و زیرکیِ مثال زدنی نیز همراه است:
شوالیه و ملازم در مسیر خود در حرکتند. مردی را می بینند که به تخته سنگی تکیه داده و سگی در کنارش نشسته است. ملازم از اسب پایین می آید تا مسیر را از مرد غریبه جویا شود. سوالات او بی پاسخ می مانند و عکس العملی از مرد غریبه سر نمی زند. گویی نسبت به ملازم بی توجه است. ملازم که خشمگین شده، سر مرد را گرفته و به سوی خود بر می گرداند. با تعجب متوجه می شود که مرد، مرده و صورتش پوسیده است. بنابراین به اسبش بازمی گردد و به همراه شوالیه به حرکت شان ادامه می دهند. شوالیه که رویارویی مرد غریبه و ملازم را ندیده پرسش را آغاز می کند: خوب، راه را نشان داد؟ نه چندان. چه گفت؟ هیچ. لال بود؟ نه، به هیچوجه ارباب. باید بگویم که زبان شکوهمندی هم داشت! (کنایه به زبانِ بی زبانیِ جسد پوسیده ی بعد از مرگ) (شوالیه که تا حدودی بی تفاوت بود، با این جمله سرش را به سمت ملازم می چرخاند و از کنایه ملازم درمی یابد که آنها با مرده ای روبرو شده بودند) سپس می گوید: واقعا؟ اوه، بله! حقیقتا که اینطور بود. فقط بسیار گرفته و مکدر بود!
قرون وسطا . شوالیه ای به نام « آنتونیوس بلوک » ( فون سیدو ) ، از جنگهای صلیبی بازمی گردد و از میان سرزمینی طاعون زده می گذرد تا به خانه برسد . در میان آشفتگی های مذهبی و اخلاقی اش ، « آنتونیوس » با مرگ ( اکروت ) رو به رو می شود که می خواهد او را به دنیای مردگان ببرد.