به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
یک
حدود یازده سال از ساخته شدن ممنتو، ساختهی تحسین برانگیز کریستوفر نولان میگذرد و فیلم همچنان تروتازه و محکم و استوار سر جایش ایستاده و کماکان تماشایش برای هر سینمادوستی میتواند تجربهای شیرین و گرانبها باشد. نقطهی برجستهی فیلم یعنی بازی با عنصر زمان و روایت معکوس بارها و بارها دستمایهی فیلمسازان بزرگی قرار گرفته و فیلمهای زیادی با روایت معکوس و به هم ریخته دیدهایم، اما اعتقاد دارم ممنتو در درستترین حالت ممکن از شیوهی روایت معکوس برای تعریف کردن قصهاش سود جسته و اکثر فیلمهای دیگری که با این شیوه ساخته شدهاند صرفاً به خاطر جذابیت فرمی چنین ساختاری به این شیوه روی آوردهاند. البته منظور نگارنده صرفاً روایت معکوس است، وگرنه در آثار فیلمسازی همانند ایناریتو به خاطر روایت کردن چند قصهی موازی همان ساختار به هم ریختهای را طلب میکند که در فیلمهای بزرگی همچون ۲۱ گرم و عشق سگی شاهد آن هستیم. بازی با عنصر زمان در ممنتو صرفاً یک بازی فرمی نیست. به این دلیل که پیرنگ اصلی داستان یعنی زندگی مردی که حافظهی کوتاهمدت ندارد بهترین بهانه برای چنین روایتی است. در روایتهای خطی چون شیوهی روایت منطبق بر زندگی عادی تماشاگر است، عادتهای تماشاگر به هم نمیریزد و تماشاگر بسته به اطلاعاتی که در طول زمان از سوی فیلمساز دریافت میکند دائم منتظر اتفاقات بعدی است. اما در فیلمی همانند ممنتو ابتدا هر اتفاق را میبیند و تازه در سکانس بعدی (قبلی) باید ریشه و عامل آن اتفاق را بیابد و این مستلزم یک حافظهی درست و حسابی است. یعنی فیلمساز و فیلمنامهنویس با این ترفند عملاً تماشاگر را در موقعیت شخصیت اصلی فیلم (لئونارد) قرار میدهند. روشی از این خلاقانهتر در ایجاد همذاتپنداری و غرق کردن تماشاگر در دنیای فیلم سراغ دارید؟
دو
ممنتو از دو بخش کاملاً مجزا تشکیل شده که به لحاظ روایت (یکی معکوس و دیگری خطی) و فرم (یکی رنگی و دیگری سیاه و سفید) هم کاملاً متمایزند. در روایت معکوس و رنگی، لئونارد شلبی مشغول پیدا کردن مردی با نام جان.جی است و در روایت خطی و سیاه و سفید او را دائماً در حال مکالمه با شخصی که هیچوقت نشان داده نمیشود میبینیم که مشغول تعریف کردن ماجرای یکی از اربابرجوعهایش است که مشکلی همانند مشکل کنونی لئونارد داشته. سؤال اینجاست که اولاً چرا نولان فیلمش را به دو نیمهی کاملاً مجزا تقسیم کرده و اصلاً مطرح کردن ماجرای سمی جنکس چه لزومی در فیلم دارد؟ آیا اضافه کردن چنین داستانکی به فیلم صرفاً جنبهی پرشاخ و برگ کردن قصه را دارد؟
در سکانسی از فیلم لئونارد و تدی در رستورانی مشغول غذا خوردن هستند. لئونارد عمل کردن بر اساس حافظه و یادآوری را مردود میداند و مدرک داشتن را راه درستتری برای قضاوت و مجازات دیگران میداند. چون اعتقاد دارد حافظهی انسان قابل تحریف است و میتواند مثلاً رنگ ماشین را در ذهن انسان تغییر دهد. در تمام سکانسهای رنگی فیلم لئونارد با همین مدارکی که جمع کرده کارهایش را پیش میبرد و باعث مرگ دو نفر میشود. مدارکی که توسط دیگران به او داده شده و خود لئونارد نقشی در تشخیص درست و غلط بودنشان ندارد. او صرفاً آنها را کنار هم میچیند و نتیجهگیری میکند، در حالی که در سکانسهای سیاه و سفید که او در حال تعریف کردن زندگی سمی جنکس است، تماماً از حافظهاش کمک میگیرد. نولان با این روش اساساً مقولهی قضاوت را به چالش میکشد و در آخر هم متوجهمان میکند که مفهوم قضاوت بسیار بسیار پیچیدهتر از آن است که با تجزیه و تحلیل داشتههایمان که صحت و سقمشان را هم به این راحتیها نمیشود فهمید بتوان به آن رسید. لئونارد اطلاعات مهمش را که آنها را حقیقت میشمارد روی بدنش حک میکند در صورتی که حقیقتی که لئونارد دنبالش است پنهانتر و دورتر از این حرفهاست. از سوی دیگر واگویی قصهی زندگی سمی جنکس از سوی لئونارد علاوه بر کارکرد شناساندن هرچه بیشتر لئونارد به تماشاگر، از او شخصیتی همانند شخصیتهای فیلمنوآر میسازد و وجود شخصیتی به نام ناتالی که مهمترین نقش را در اعمال لئونارد دارد به عنوان شخصیت اغواگر بر این هدف نولان صحه میگذارد. در اولین جایی از فیلم که اسم سمی جنکس را میشنویم، لئونارد در حال پاک کردن نام او از روی دستش است. انگار مرور خاطرات سمی تبدیل به یک نقطهی سیاه در زندگیاش شده که مدام آزارش میدهد و شاید به نوعی بلایی که سر لئونارد آمده تقاص بلایی است که او سر زندگی سمی و همسرش آورد. و یا مثلاً در جایی از فیلم که لئونارد خاطرات زندگی آرامش را مرور میکند به همسرش خرده میگیرد که چرا کتابی را که در دست دارد بارها میخواند و همسرش در جواب میگوید که از آن لذت میبرد و حالا خود لئونارد دائماً سعی دارد دریافتهایش از محیط اطرافش را بارها برای خودش تکرار کند تا بتواند به هدفش برسد. ممنتو با آنکه از یک داستان محدود و ایدهی یکخطی سود میبرد ولی نویسندگان آن چنان همین ایده را پرداخت کردهاند که در طول تماشای فیلم بهزحمت میتوان شخصیتی و یا موقعیتی بیهوده و بیدلیل پیدا کرد. تمام معانی پیدا و پنهان فیلم نشأت گرفته از همین از دست دادن حافظه است.
سه
ممنتو با سؤال “کجا هستم؟” شروع و با سؤال “کجا بودم؟” تمام میشود. سؤالهایی ساده ولی بهغایت فلسفی و قابل تأمل. انگار ما و لئونارد از وسط یک کابوس پا به دنیای پر رمز و راز فیلم گذاشتهایم و در آخر در یک کابوس تازه رها میشویم. (در دیگر فیلم تحسینشدهی نولان یعنی تلقین کاب به این نکته اشاره میکند که ما هیچوقت قسمت ابتدای خواب و رویایمان را به خاطر نمیآوریم) در قسمتی از فیلم، آنجا که لئونارد از دست داد در حال فرار کردن است در لحظهای دچار تردید میشود که او دارد از دست داد فرار میکند و یا داد از دست او؟ همین تردید و نزدیک شدن به داد میتواند باعث مرگش شود و این نشانه و اشارهای است به سرگشتگی و تنهایی و انفعال انسان معاصر. بهراستی اگر قوهی حافظه و تخیل و قدرت تحلیل در انسان وجود نداشت چهگونه از پس توجیه و معنابخشی به اعمالش برمیآمد؟ اینها سؤالهایی است که برادران نولان فقط و فقط با تکیه بر حافظهی انسان سعی در پیدا کردن پاسخی برای آن دارند. ممنتو تصویرگر تنهایی قهرمانش هم هست. لئونارد تنهاست و به دنبال عامل تنها شدنش است. در این راه هر کس هم به سراغش میآید در واقع قصد کمک به او را ندارد و به دنبال هدف دیگری است. در واقع عارضهی لئونارد ابزاری برای آدمهای دور و برش است که از او ابزاردستی برای خودشان بسازند. حتی تدی که به عنوان جان ادوارد گمل توسط لئونارد به قتل میرسد و بههیچوجه نمیتوانیم با قطعیت او را قاتل واقعی همسر لئونارد بدانیم هم، در انتهای فیلم و در واقع ابتدای داستان، لئونارد را ترغیب به کشتن جیمی گرنتس میکند تا سهم او را از معاملهی مواد مخدر بالا بکشد. ناتالی هم فقط و فقط برای پیش بردن اهدافش به لئونارد نزدیک میشود و حتی آن ریسپشن مسافرخانه هم از عارضهی لئونارد سوءاستفاده میکند و با جابهجا کردن اتاق او سعی در سر درآوردن از کارهای لئونارد دارد. انگار همهی آدمهای قصه سعی دارند از لئونارد آدمی بسازند که باب میلشان است. خود لئونارد در اواخر فیلم به تدی میگوید که ترجیح میدهد به عنوان یک مرده شناخته شود تا یک قاتل. این جابهجایی شخصیت و به نوعی بیهویتی، به شکلی دستمایهی اصلی نولان در پرداخت شخصیتهایش است. در طول تماشای فیلم مدام از خود سؤال میکنیم که تدی کیست؟ هدفش از بودن در کنار لئونارد چیست؟ ناتالی و جیمی و داد چه خردهحسابی با هم دارند که پای لئونارد به بازیشان کشیده میشود؟ ممنتو فیلمی است که با هر بار تماشایش جواب سؤالهای قبلیتان را میگیرید، اما سؤالهای جدیدی را هم برایتان مطرح میکند. با وجود مینیمالیسم جاری در دنیای اثر، ممنتو همانند یک اقیانوس است. فیلمی که فقط ۵ یا ۶ شخصیت (با احتساب متصدی هتل) دارد و به طرز حیرتانگیزی دنیای معماوارش را به تماشاگر تحمیل میکند. فیلم تمام میشود و مثل لئونارد که در خیابانهای شهر سرگردان است ما هم به عنوان تماشاگر فیلم حیرانیم. حیرانیم که به چه قسمت از اطلاعاتی که در طول فیلم به دست آوردهایم میشود اطمینان کرد؟ چرا جزییات داستان را به خاطر نمیآوریم؟ و نولان این چنین از تماشاگر هم یک لئونارد میسازد. موقعیت وحشتناکی است که ذهن نتواند چیزی را در درونش ثبت و ضبط کند. تمام ارتباطات ما، دوستیها و دشمنیهای ما و تمام تصمیماتی که میگیریم صرفاً مربوط به اطلاعاتی است که در ذهنمان ثبت شده است و حالا پر کردن این خلأ در فیلم، پرنشدنی به نظر میرسد.
چهار
همان طور که در بالا اشاره کردم نولان هویت را به عنوان یکی از مولفههای اصلی فیلمش به کار میگیرد. اما این موضوع صرفاً مربوط به شخصیتهای اثر نیست. بلکه ماهیت اعمال انسان را هم به چالش میکشد. در جایی از فیلم ناتالی به لئونارد میگوید که حتی اگر انتقام همسر از دست رفتهاش را هم بگیرد پس از مدتی آن را فراموش میکند و این باعث میشود که عملش تأثیری را که باید بگذارد نمیگذارد و لئونارد پاسخ میدهد که فراموشی او باعث بیمعنی شدن کارهایش نمیشود. از سوی دیگر نگاه کنید به زندگی سمی جنکس و همسر نگونبختش. سمی با تزریق پیدرپی انسولین به همسر مبتلا به دیابتش، باعث مرگ او میشود و مدتی بعد او را در آسایشگاه و مشغول تماشای تلویزیون میبینیم در حالی که هیچ چیز از همسرش که در لحظات آخر زندگی ناباورانه به او زل زده بود، به خاطر نمیآورد. موقعیتی که دقیقاً میتواند برای لئونارد پس از کشتن جان ادوارد گمل هم اتفاق بیفتد. پس اساساً نولان نقش حافظه را در هویت بخشیدن به اعمال انسان انکارناپذیر میداند و البته وجود حافظه، ارتباط ارگانیکی با لذت بردن از زندگی و عذاب توأمان دارد. لئونارد اگر به جای اینکه از زمان حادثه به بعد حافظهاش را از دست میداد، کلاً همه چیز را فراموش میکرد شاید هیچوقت به فکر انتقام نبود و سایهی شوم مرگ تلخ همسرش رهایش میکرد. اما حالا برای جبران این عذاب روحی دست به انتقام میزند. این وسط اتفاق ناگواری افتاده است. اینکه لئونارد پس از مدتی موضوع انتقام گرفتن از قاتل همسرش را فراموش خواهد کرد اما مصیبت و عذاب مرگ همسرش برای همیشه با او خواهد بود. لئونارد از یک سو با آتش زدن وسایل بهجامانده از همسرش قصد فراموش کردن او را دارد و از سوی دیگر با سعی در به خاطر آوردن جزییات شب حادثه و جمعآوری مدارک در پی پیدا کردن جان.جی است تا انتقام همسرش را بگیرد اما نه موفق به فراموشی میشود و نه میتواند چیز به درد بخوری را از آن شب شوم به خاطر آورد. در واقع داشتن حافظه این مزیت را دارد که با یادآوری خاطرات خوش گذشته اندکی از لذتی را که در گذشته بردهایم دوباره زیر زبانمان مزهمزه کنیم و این بدی را دارد که هر نشانهای از یک واقعهی شوم میتواند ما را به یاد آن بیندازد و باعث اندوهگین شدنمان شود. اما زندگی لئونارد به دو قسمت تقسیم شده و قسمت دوم زندگیاش از او یک انسان منفعل ساخته که خودش به آن واقف نیست. یکی از سکانسهای بینهایت زیبا و تأثیرگذار فیلم آنجاست که لئونارد به تحریک ناتالی او را کتک میزند و دو دقیقه بعد به تلافی کتک خوردن ناتالی از یک شخص خیالی برمیآید!
پنج
ممنتو فیلمی پر از جزییات در حوزهی فیلمنامه و کارگردانی است. از هل دادن در مسافرخانه به جای کشیدن آن توسط لئونارد که بدون بزرگنمایی عارضهی او را باورپذیرتر میکند تا تغییر دادن عمدی دستخط خود آنجا که دارد به خاطر حرف تدی پشت عکس ناتالی چیزی مینویسد. و یا مثلاً همپوشانی ابتدای هر سکانس با انتهای سکانس بعدی برای گیج نشدن غیرضروری تماشاگر و استفاده لئونارد از دوربین پولاروید برای ثبت و نگهداری لحظه و کارگردانی ساده و در عین حال تأثیرگذار نولان تا بازی خوب سه بازیگر اصلی فیلم بهخصوص جو پانتولیانو که در نقش تدی درخششی خیرهکننده دارد، همه و همه از ممنتو فیلمی گرم و ماندگار ساختهاند. به اینها اضافه کنید موسیقی کمحجم و زیاد استفادهنشدهی فیلم را که آرامآرام در درون ذهن تماشاگر نفوذ میکند و تبدیل به عنصری جدانشدنی از پیکرهی فیلم میشود. کریستوفر نولان اگر تا به امروز که حتی اثر غولپیکری همانند تلقین ساخته است، اثر دیگری نمیساخت با همین یک فیلم جایگاهی والا و منحصربهفرد در تاریخ سینمای جهان داشت. نولان بار دیگر ثابت کرد که با چنین امکانات ساده و بدون ریختوپاش اضافه و با تکیه بر خلاقیت پایانناپذیر هنرمند، در هر زمان و مکان میتوان شاهکار خلق کرد.