آریا قریشی : نوشتن مطلب در مورد روشناییهای شهر کار سختی است.فیلمی فوق العاده کامل.فیلمی که حتی یک سکانس اضافه هم ندارد.فیلمی که مفاهیم عمیقی را منتقل می کند و پس از پنج...
15 آذر 1395
نوشتن مطلب در مورد روشناییهای شهر کار سختی است.فیلمی فوق العاده کامل.فیلمی که حتی یک سکانس اضافه هم ندارد.فیلمی که مفاهیم عمیقی را منتقل می کند و پس از پنج بار دیدن این فیلم،احساس می کنم هنوز بسیاری از ریزه کاریهای آن را در نیافته ام.هنر چاپلین در این بوده که فیلمی ساخته که هم تماشاگران عادی را جذب می کند و هم تماشاگران سخت گیر تر را.روشناییهای شهر،یک ملودرام کمدی است و چاپلین به خوبی توانسته تعادل را بین ملودرام و کمدی برقرار کند و از گرایش فیلم به هر یک از این دو سمت جلوگیری کند.
روشناییهای شهر در سال ۱۹۳۱ ساخته شد.۴سال از ورود صدا به سینما می گذشت و می رفت که سینمای صامت به تاریخ بپیوندد. چاپلین جزو آخرین کسانی بود که با ورود صدا به سینما مخالف بود.ادعایی که به عقیده ی من در آن دوره درست بود.با نگاهی به فیلمهای آن دوره،میبینیم که سینما با ورود صدا دچار افتی فاحش شد(که بررسی علل آن در این بحث نمی گنجد)و مدتی طول کشید تا به همان قدرت دوران صامت برگردد.به هر حال روشناییهای شهر یکی از آخرین آثار دوران صامت و بی شک آخرین شاهکار آن دوره به شمار می رود.
عنوان بندی فیلم به شکل چراغهایی بر نمایی از شهر شکل می گیرد.در این لحظه این حس به ما دست می دهد که در این شهر هیچ نوری وجود ندارد.در طول فیلم متوجه می شویم که افرادی مثل چارلی روشناییهای شهر هستند.
فیلم با صحنه ی افتتاح مجسمه ی صلح و عدالت آغاز می شود.وقتی پرده برداری صورت می گیرد،چارلی را می بینیم که روی مجسمه خوابیده است.نیش و کنایه های تند و کوبنده ی چاپلین از همینجا آغاز می شود.چارلی،نماد فقر،بر روی نماد عدالت!سپس می بینیم که شمشیر مجسمه ی عدالت،شلوار چارلی را پاره می کند.آری.او از سوی جامعه ای که ادعای عدالت و برابری دارد،زخم می خورد. در ادامه ی این صحنه،چاپلین با نشستن بر روی بینی و دست مجسمه ی عدالت و صلح،عدالت پوشالی حاکم بر جامعه را به سخره می گیرد.همچنین در این صحنه وقتی مرد چاق در حال سخنرانی است،به جای صدای او،وزوز مسخره و آزاردهنده ای به گوشمان می رسد که اولین نشانه ی هجو صدا در این فیلم است.
چاپلین در عین حال که داستانش را تعریف می کند،سعی می کند تا قهرمان سازی نکند.به همین علت در سکانس بعدی،گوشه ای از شیطنت های ولگرد را هم نشان می دهد.ولگرد در حال گذر از پیاده رو است.وقتی مجسمه ی زن برهنه را پشت ویترین مغازه می بیند،وسوسه می شود و اگر چه خود را مشغول نگاه کردن مجسمه ی اسب نشان می دهد،ولی پنهانی مجسمه ی زن را دید می زند!
بعد از این اتفاقات،وارد داستان اصلی می شویم.چاپلین دختر گلفروش و نابینایی را می بیند.دختر او را یک آدم ثروتمند می پندارد و از او می خواهد که گل بخرد.چاپلین هم به خاطر احساسی که نسبت به او دارد،گلی از او می خرد.از این لحظه به بعد،دختر گلفروش هم به شخصیتهای اصلی داستان اضافه می شود.به همراه او به خانه اش می رویم و می فهمیم که به همراه مادربزرگش در یک خانه ی استیجاری زندگی می کند.در همین سکانس با علایق او آشنا می شویم:موسيقي،پرنده و آب دادن به گلدان ها.اين صحنه،موجزترين راه براي شناساندن يك كاراكتر است.پرنده ي داخل قفس نمادي از خود دختر است كه در قفس اسير است و چارلي آن كسي است كه او را از اين قفس آزاد مي كند و همانطور كه پرنده بعد از آزادي از قفس،از صاحبش دور مي شود،دختر هم بعد از بينايي ديگر از چارلي دور مي شود.و البته تقصير او هم نيست.
بعد از آن،بخش ديگري از ماجرا براي ما روشن مي شود.چارلي با ياد دختر گلفروش و به همراه گلي كه از او خريده است،به كنار درياچه مي رود.در همين حال،ميليونري مست كه از زندگي نااميد شده،به كنار درياچه مي آيد تا خود را غرق كند.چارلي او را نجات مي دهد و به او اميد مي بخشد.ميليونر از او تشكر مي كند و به نشانه ي سپاسگزاري،او را به خانه ي خودش مي برد.اين صحنه و آنجايي كه چارلي روي دوش ميليونر مي رود تا از آب خارج شود،نشانه اي است از تلاش مردم آمريكا براي زندگي در دوره ي بحران اقتصادي و جلوگيري از غرق شدن در اين همه كثافت.
اين مساله كه ميليونر در حالت مستي خوش اخلاق و خوش برخورد است و در حالت عادي بسيار عبوس هم مي تواند نقدي بر وضعيت جامعه ي آمريكا(و چه بسا كل جهان)در آن دوران باشد.فقط با مستي و بي خيالي مي توان خوش بود و دنياي واقعي پر از نااميدي است.
اما يكي از كميك ترين و جذاب ترين صحنه هاي فيلم،جايي است كه چارلي و ميليونر با هم به كافه مي روند.كلا خنده دارترين صحنه هاي فيلم هاي چاپلين در كافه ها هستند.در فيلم هايي چون زندگي سگي، جويندگان طلا و عصر جديد هم شاهد اين نكته هستيم.در كافه،دست چاپلين براي ايجاد شوخي هاي متعدد بازتر از جاهاي ديگر است.به خصوص اينكه كافه جايي است كه همواره عده ي زيادي در آنجا جمعند و اين پتانسيل را دارد كه بتوان آنجا را به يك لوكيشن خنده دار تبديل كرد.به ويژه با نماهايي كه از واكنش مردم به حركات چاپلين می توان گرفت(اين نكته در زندگي سگي و جويندگان طلا مشهود تر است.)
نشان دادن تضادها و تشابهات چارلي و ميليونر هم در نوع خودش جالب است.چاپلين با زيركي اين مساله را نشان مي دهد كه همه ي انسانها در حالت شادي و خشنودي مثل همند و در حالت سختي هاست كه تفاوتها مشخص مي شود.
صحنه ي جالب ديگر،جايي است كه چارلي دختر را با ماشين ميليونر به منزلش مي رساند و بعد از خداحافظي با او،گلي را كه در دستش است ميبويد و به رؤيا فرو مي رود.در همين لحظه گربه اي از بالا گلداني را به روي سر او پرتاب مي كند و چارلي به عالم تلخ واقعيت باز مي گردد.آري.او نبايد به رؤيا فرو برود.اين حقي است كه از او دريغ شده است.
اصولا طنز بر اساس تضادها و سوءتفاهم ها شكل مي گيرد.اين تضادها و سوءتفاهم ها در فيلم هاي چاپلين به بهترين شكل ديده مي شوند.به خصوص در روشناييهاي شهر.تضاد مثل جايي كه چاپلين سوار رولزرويس است و در عين حال از يك ته سيگار نمي گذرد و يا آنجا كه شلوارش پاره است،ولي وقارش را حفظ مي كند.و سوءتفاهم مثل آنجا كه ميليونر در مستي چارلي را مي شناسد،ولي در حالت عادي او را به جا نمي آورد و دختر گلفروشي كه وقتي كور است،چارلي را يك ميليونر مي پندارد و عاشق او مي شود،ولي وقتي بيناييش را به دست مي آورد،تازه با واقعيت تلخ رو به رو مي شود.
در ابتداي متن اشاره شد كه چاپلين از مخالفان ورود صدا به سينما بود و در روشناييهاي شهر هم در صحنه هايي به هجو صدا مي پردازد.يكي سكانس اول كه اشاره شد و ديگري صحنه ي مهماني ميليونر.در اين صحنه فردي مي خواهد آواز بخواند و هر وقت آماده ي خواندن مي شود،صداي سوت اسباب بازي كه چاپلين به اشتباه قورت داده است به گوش مي رسد و صحنه را به هم مي زند.همانطور كه به عقيده ي چاپلين،ورود صدا به سينما وقار و آرامش سينما را به هم ريخت.
صحنه ی مهم دیگر هم جایی است که چاپلین در کارهای خانه ی دختر به او کمک می کند.دختر نخ کت چارلی را با کلاف نخ اشتباه می گیرد و شروع به کشیدن آن می کند و چارلی هم که دلش نمی آید دختر را ناراحت کند،چیزی به او نمی گوید.همانطور که او دارد از وجود و همه چیزش می زند تا دختر به آرزویش برسد.
و اما مي رسيم به صحنه ي پاياني.صحنه اي كه اگر نگوييم بهترين،ولي بي هيچ شكي تاثيرگذارترين صحنه ي تاريخ سينماست و البته يكي از قله هاي بازيگري تاريخ.نگاه چاپلين وقتي براي اولين بار دختر را بعد از بينا شدن مي بيند و لبخند تلخ او وقتي دختر او را مي شناسد،ويران كننده و تكان دهنده است.اين صحنه اوج هنرمندي چاپلين را نشان مي دهد كه مي داند چه زماني فيلم را به اتمام برساند.در واقع روشناييهاي شهر در اوج تمام مي شود.بيننده منتظر است داستان ادامه پيدا كند و اين دو به هم برسند،ولي در عين حال مي داند كه اين اتفاق امكان پذير نيست.شما نمي توانيد خودتان را از بغ ضي كه در انتهاي فيلم گلويتان را مي فشارد،رها كنيد.نگاه پاياني چاپلين،در تاريخ سينما ماندگار شد.نگاهي كه چندين حس مختلف را در آن واحد به ما منتقل مي كند:اشتياق،خوشحالي از بينا شدن دختر،حسرت از اينكه مي داند ديگر به او نمي رسد و در عين حال كورسوي اميد كه شايذ اتفاق ديگري بيفتد.نكته ي جالب اين است كه اين نگاه،به نوعي پايان سينماي صامت را نشان مي دهد.حتي مي توان پا را فراتر نهاد و دختر گلفروش را در اين صحنه نمادي از سينما دانست!در ابتدا ممكن است اين قياس خنده دار به نظر برسد،ولي به نظر من چاپلين علي رغم مخالفت با ورود صدا به سينما،در باطن مي دانست كه ورود صدا چه تاثير شگرفي بر سينما خواهد گذاشت،و همانطور كه بينا شدن دختر،به خود او كمك كرد،ولي چارلي را از او دور كرد،ورود صدا به سينما هم به رشد سينما كمك كرد،ولي چاپلين را از آن دور ساخت.(چاپلين بعد از روشناييهاي شهر،در طول 46 سال زندگي تنها 6 فيلم بلند ديگر ساخت).و نگاه حسرت بار چاپلين هم نشانه ي گذر از اين دوره است و چه بسا به همين علت اين نگاه اينقدر ماندگار از آب در آمده است.چون چاپلين اين مساله را با تمام روح و جانش حس مي كرد.
بقيه ي اجزاي فيلم هم كامل است.موسيقي خارق العاده و شگفت انگيز اين فيلم را خود چاپلين نوشته است و چون چاپلين بهتر از هر كس ديگري فيلم خود را مي شناسد،موسيقي كاملاً بر فيلم منطبق است. هر گاه لحن فيلم بيش از حد غمگين مي شود،موسيقي حالت كميك پيش مي گيرد و بالعكس،و به اين ترتيب تعادل فيلم حفظ مي شود.فيلمبرداري هم در سطح بالايي قرار دارد.چقدر زيباست نماهاي عمومي از شهر كه واقعاً حس نوستاليكي را به ما منتقل ني كند.
روشناييهاي شهر را مي توان بهترين پايان براي يكي از بهترين دوران سينما دانست:دوران صامت.
« چارلى » ( چاپلین ) جان میلیونرى ( مایرز ) را که از نوشخوارى سر از پا نمیشناسد نجات میدهد. مرد میلیونر هم سخت به او محبت میکند؛ اما پس از هوشیارى، « چارلى » را بجا نمی آورد و از خود میراند. این ماجرا تکرار میشود و « چارلى » در این بین به دختر گل فروش نابینایى ( چریل ) دل میبندد...