به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
سال شصت و چهار در جریان یکی از بمباران های ایلام، همراه برادر وخواهر کوچکم، پناه بردیم به حاشیه یه نهر آب، از زاویه نیم نگاه و درازکش، سیل آشفته و هراسناک مردمی رو می دیدم که به شیب نهر آب پناه آورده بودند و ازبین آن همه، رفتار مرد پاره پوش و شندر پندری، توجه م را جلب کرد که دست دخترک هفت- هشت ساله اش را که گیس بلندی هم داشت گرفته بود و در دست دیگرش رادیوی ترانزیستوری که احتمالا آژیر قرمز را ازش شنیده بود و بی هوا برش داشته بود به امید شنیدن آژیر سفید.
مرد، قصد کرد از عرض نهر عبور کند تا به آن طرف که شیب بیشتری داشت و امنیت بهتری برود اما درست وسط نهر پایش از روی خزه های لزج و کبره بسته بر سنگهای صاف، لیز خورد و رادیو به معنی واقعی کلمه... ترکید، مرد دسته رادیو را که در دستش مانده بود، محکم به زمین زد و ناسزاگویان به آسمان ، دست بچه را چنان تند کشید که انگار مقصری دم دست تر از آن دخترک گیس بلند نیافته بود، دلم ریخت از آن همه اشمئزاز و بد اقبالی و فقر و ناچاری و معصومیت ....آن لحظه توان تفکیک این احساسات توامان را نداشتم، حتی با عینک ایدئولوژیک آن سالها نمی شد این عناصر در هم تنیده را تفکیک کرد، دوست داشتم قهرمان غزل بعدیم باشد، اما شکست روح و جسم آدمها، توامان، چیزی نبود که ازنگاه معصوم انسانی، خودش را پنهان کند.
تکلیف آن دستی که از کتف با غیظ کشیده شد هنوز روی دلم سنگینی می کند، تکلیف رادیوی ترانزیستوری ترکیده ای که شاید هرگز تعمیر نشد، تکلیف استیصال مرد شندر پندری و نیم خیس نهر آب روستای بانقلان ایلام و تکلیف نگاه بلاتکلیف من و ترسی که پرده صورت لطیف خواهر کوچکم را مچاله کرده بود نیز.
«نفس»آبیار ریههای نسل من رو به سرفه انداخت. این مقدار واقعگرایی، تاوان کدام تصمیم نگرفته و رفتار نکرده است که باید بکشیم، حال آتش گرفته نسل من قصه نمیخواهد که دراماش خوب در بیاید یا نه، گزارش این حال آتش گرفته، شرح احوال مجنونی ماست که چشیدنی و کشیدنی است نه شنیدنی و دیدنی،«نفس»خواهر کوچک من انتظار بود که رویاهای کودکانهاش را در سقف چوب و خشت و خاک خانه پدری جستجو می کرد.«نفس»سال های بی دریغ شناسنامه ما بود که بیپرسش در آتش جنگ هشت ساله خاکستر شد و از یاد رفت.«نفس»آرمان کودکانه ما بود برای ساختن جهانی که در نقاشیهایمان کشیده بودیم. همان«خانهای آرام»با دودکش زندگی و نهر آبی روان و سایه دو درخت کهن سال و پرده های آویخته و پنجرههای بسته ...«نفس»سند مچاله وفاداری معصومانه دختران سرزمین من بود به قصه های پدرها وتصدیق باورکودکانه آنها.
برای دیدن«نفس»سینما جای خوبی نیست ، در سینما باید بحران و تعلیق و قصه و درام داشته باشی، نفس میآید و میرود در جستجوی گم شده ای که نیست به قول بیدل:
وین نفس از جستجوی خویشتن آگه نی ام
اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام
«نفس»آبیار را نبینید، بکشید و در ریههایتان نگه دارید شاید خاطراتی را در شما بیدار کرد شاید نهر آبی را دیدید با امواج رادیوی خرد شده ی ترانزیستوری... شاید ...به خاطر این همه یادها از نگاه کارگردان عوامل فیلم بازیگران به خصوص«نورموسوی»ممنونم ...