نقد فیلم قبل از طلوع آفتاب از ریچارد لینکلیتر و نگاهی به سه گانه وی
سعید والی زاده : فیلم پیش از طلوع آفتاب از آن دسته فیلم هایی است که باید حتما دید. فیلمی بسیار نوجویانه و سرشار از ایده های ناب که تا مدتها ذهنتان را درگیر...
16 آذر 1395
فیلم پیش از طلوع آفتاب از آن دسته فیلم هایی است که باید حتما دید. فیلمی بسیار نوجویانه و سرشار از ایده های ناب که تا مدتها ذهنتان را درگیر مضمون و دیالوگ هایش کرده و نگاهتان را به زندگی پیرامون تغییر خواهد داد.
لینکلیتر حدودا 35 ساله با ساخت این فیلم در سال 1995 و با همراهی دو بازیگر بسیار جوان عرصه سینما، اتان هاوک و ژولی دلپی یکی از اسرار آمیز ترین و استثنایی ترین پروژه های تاریخ سینما را کلید زده است. اگرچه هیچکس فکر نمی کرد که این فیلم بخش اول از یک سه گانه و یا شاید چند گانه باشد اما وی در ادامه و بعد از گذشت هر 9 سال نسخه بعدی فیلم را با دو بازیگر اصلی اش ساخته و به هوا دارن بیشمار فیلمش تقدیم نموده است. اکنون در آستانه اکران فیلم "پیش از نیمه شب" در همین هفته با موجودی سینمایی روبرو هستیم به نام "پیش از ها" که هجده سال دارد.
اما نکته اصلی از همین جا آغاز می شود که چگونه لینکلیتر جوان و نوگرا بعد از موفقیت بی نظیر بخش اول که حتی خرس نقره ای بهترین کارگردانی از فستیوال فیلم برلین را هم برای وی به ارمغان داشته، توانسته در برابر وسوسه ساخت ادامه آن تا سالها بعد مقاومت نماید. امروزه شاهد هستیم که حتی برای فیلم هایی که پایانشان کاملا مشخص بوده وحتی با مرگ قهرمان یا ضد قهرمان یا هر اتفاق مشابه دیگری پرونده فیلم بسته شده نیز، دنباله هایی ساخته می شود. پس وسوسه ادامه سازی برای فیلمی همچون پیش از طلوع آفتاب و با این پایان باز و انتظار و اشتیاق بینند ه برای دیدن ادامه داستان، کاملا منطقی به نظر می رسیده است.
شاید بتوان این گونه به قضیه نگاه کرد که در ابتدا قراری بر ساخت بخش دومی نبوده و در سال های بعد لینکلیتر و گروهش به این امر تصمیم گرفته اند. اما با این وجود هم نمی توان باز به این مساله فکر نکرد که چگونه دوباره این گروه بعد از 9 سال از نسخه دوم، برای همکاری در ساخت قسمت سوم گرد هم آمده اند. کمی فکر درباره این پروژه (تاکنون 18 ساله) ما را با کارگردانی هوشمند روبرو می سازد که در مسیر حرفه ای خود و جذاب تر شدن فضای پیرامون فیلمش، با صبر و حوصله ای ستودنی می تواند بازه زمانی 9 ساله ای را هم طی کند. اما آیا می توان بعد از اکران بخش سوم باز هم به انتظاری 9 ساله برای قسمت بعدی فیلم نشست؟ این سوالی است که تنها زمان پاسخ آن را خواهد داد.
در ارتباط با همین موارد یکی دیگر از نکات استثنایی فیلم، همگامی آن با زمان است. در واقع فیلم پا به پای بیننده رشد کرده و بزرگ می شود. بیننده ای که در سال 1995 قسمت اول را دیده، در سال 2004 و در هنگام تماشای قسمت دوم فیلم، پا به پای شخصیت های اصلی فیلم 9 سال بزرگتر شده است؛ اتفاقی که در قسمت سوم و در سال 2013 نیز افتاده است. کارگردان فیلم علاوه بر رعایت این نکته بر نکته دیگری نیز دقت نموده و آن روایت ماجراهای فیلم در زمانی واقعی و نزدیک به زمان ساخت فیلم است(تاریخ رخ دادن ماجراها و تاریخ ساخت فیلم).رعایت همه این نکات در هماهنگی با همان نگاهی است که فیلمساز در نمایش برشی کوتاه و چند ساعته از زندگی این دو جوان داشته است و این از همان نکات دیگری است که این اثر را استثنایی می نماید. بدین معنی که کارگردان در بیان واقع گرایی فیلم و نمایش بخش هایی از زندگی روزمره آدمها، که گاهی حتی به شدت بداهه به نظر می رسد و برای یکدست بودن ساختار و کلیت فیلم، در شیوه اجرا نیز از تکنیکی هماهنگ استفاده نموده تا به یکدستی اثر و مقصود نهایی لطمه ای وارد نگردد.
خود لینکلیتر در جایی در مورد تجربه مشابهی که حدود 5 سال قبل از ساخته شدن فیلم داشته و آن را ایده ای برای ساخت فیلمش قرار داده صحبت نموده است. در خود فیلم هم همگام با این ایده فیلمساز، ایده ای از زبان جسی بیا می شود، مبنی بر ساخت یک برنامه نمایشی 365 قسمتی از زندگی واقعی آدمها و زندگی روزمره شان.
فیلم ماجرای آشنایی اتفاقی سلین (ژولی دلپی) و جسی ( اتان هاوک) در قطار است. آن دو در ادامه با هم در وین پیاده شده و ساعت هایی را با هم در شهرمی گذرانند و به درک جدیدی از مفاهیم مرتبط با زندگی می رسند.
فیلم با مشاجره ای میان زوجی تقریبا میانسال و به زبان آلمانی شروع شده و از همان ابتدا تلاش می شود که با دادن کد هایی، ذهن بیننده را با فضای فیلم و جملاتی که بارها در ادامه از سوی جسی می شنویم، آشنا نماید. جسی در چند جا بر این نکته تاکید می کند که ادامه روابط معمولا باعث کمرنگ شدن احساسات و شروع مشکلات ارتباطی می شود. به نوعی می توان این زوج مسن تر و در حال مشاجره را که ناخواسته سلین و جسی را با سر و صدایشان احاطه کرده اند، جزیی از نگاهی دانست که این دو جوان به ازدواج و زندگی مشترک دارند.
در ادامه نیز در می یابیم که هر دو از مشکلات روابط عاطفی گذشته خود رنج می برند و این بدبینی و تردید آنها ناشی از همین امر است. حتی می توان تاکید چند باره جسی بر آینده ای مبهم در روابط جدی را، نشانه ای دانست بر شدت بیشتر لطمه وی از روابط قبلی اش که خودش با تعریف ماجرایی که به تازگی پشت سر گذاشته، به توصیف احساسات درونی اش می پردازد. شاید همین خاطرات تلخ گذشته آن دو است که سبب می شود در نمونه ای نادر و برخلاف قالب فیلم های عاشقانه، تا پایان هیچ گاه جمله (شاید کلیشه ای) دوستت دارم را از زبان آنها نشنویم. در واقع آنها با وجود رفتاری که نشان از علاقه مندی شان به هم دارد، با پرهیز از قالب ها از گرفتاری در دام عشقی بی سرانجام پرهیز می نمایند. همین امر نشان از نسل جوانی دارد که با وجود اعتقاد ضمنی به برخی مسایل، از چهارچوب های کلیشه ای و از پیش تعیین شده هراس داشته و گریزان هستند.
احساس علاقه ای که به تدریج میان آنها شکل می گیرد، به زیبایی تمام در سکانسی که آن دو در باجه گوش دادن موسیقی هستند و دزدیدن ظریف نگاه هایشان از هم، نمایان می گردد. البته نباید جرقه اولیه ای که با اولین نگاه در قطار و به خصوص در نگاه جسی زده می شود را فراموش کرد؛ هرچند سلین نیز در سکانس جذاب تلفن خیالی به اینکه از اول از جسی خوشش آمده و به عمد کنار اونشسته است، اعتراف می کند.
فیلم از زبان و نگاه دو شخصیت اصلی خود مفاهیم فلسفی غریبی را در مورد کلیت جهان و بسیاری از موارد دیگر همچون زایش، مرگ، حیات، روح، تقدیر، غرایز، انسانی، مذهب، فمینیسم، تکنولوژی، اعتقادات فرا زمینی، تعهد، اومانیسم، تناسخ، جنگ، روابط زوجین، عشق، هویت و.. مطرح می سازد که بررسی در مورد جزییات تمامی این موارد فرصت دیگری را می طلبد. در واقع نکته اصلی در همین به چالش کشیدن و به فکر فرو بردن بیننده با طرح یک سری سوالات است و بدون آنکه به دنبال تحمیل پاسخی خاص بوده و در اکثر موارد با سردرگمی و استیصال آن دو در دست یابی به پاسخ روبرو هستیم.
فیلم با بهره گیری هوشمندانه از عنصر اتفاق و ایجاد مقدمه ای کوتاه برای آشنایی دو شخصیت اصلی، بارها در طول فیلم و از زبان بازیگرانش بر نقش تقدیر در این برخورد تاکید می کنند. در چند جای فیلم از زبان آنها می شنویم که مثلا اگر همدیگر را ندیده بودند، الان در حال انجام چه کاری بودند و یا اینکه این دیدار چه لحظات خوبی را برایشان ایجاد کرده است. اما با اندیشیدن به این جریان در سال 2013مشاهده می شود که خود این برخورد، به یک جریان سرنوشت ساز بدل گشته و همگام با بی اطلاعی ما از سرنوشتمان، شخصیت های فیلم هم در یک سیر طبیعی بی اطلاعی و در یک دوره زمانی 18 ساله با مسایل مختلفی روبرو گشته اند.
اگرچه که ایده برخورد اتفاقی دو نفر و ماجراهای کوتاه مدتشان را در فیلم های دیگری همچون تعطیلات رمی وایلر و یا شورش بی دلیل نیکلاس ری نیز شاهد بوده ایم، اما این بار علاوه بر کوتاه تر کردن این بازه زمانی از 24 ساعت به حدود 12 ساعت، با خلاقیت بیشتری نیز در پایان روبرو هستیم. خب در این فیلم برخلاف پایان دو فیلم مثال زده شده و بجای شیوه ای کلاسیک (آغاز ارتباطی جدی در شورش بی دلیل) و یا شیوه ای مدرن تر و غیر کلاسیک (عدم وصال در تعطیلات رمی) ایده خارق العاده قرار گذاشتن برای آینده ای نه چندان نزدیک در نظر گرفته شده که بیننده را نیز به شدت درگیر فیلم می کند. خب همین ایده دیداری کوتاه مدت کار سختی را در پرورش فیلمنامه، ایجاد نقاط عطف، ایجاد گره های داستانی و شخصیت پردازی و غیره پیش روی فیلمنامه نویس قرار می دهد. لینکلیتر برای گذر از این موانع و همراه کردن بیننده با فیلمش تا پایان، از دیالوگ های پرشمار و بسیار جذاب و ایده های نابی که در میانه گذر آنها در شهر خلق نموده، بهره هوشمندانه و ظریفی برده است.
با دقت در پلان سکانس های فیلم می بینیم که چنین برداشت هایی با مدت بیش از 5 دقیقه، در صورت عدم هوشمندی در نوع بهره گیری، علاوه براینکه هیچ گونه تحسینی را به دنبال نداشته که تا چه اندازه حتی می توانست به فیلم لطمه نیز وارد نماید. برای نمونه در یکی از همین نماهای طولانی ابتدایی فیلم، کارگردان با انتخاب تراموا به عنوان محل وقوع ماجرا و علاوه بر پیش بردن بار معنایی فیلم، از یکنواختی صحنه و کشدار شدن آن نیز جلوگیری نموده است. فیلم سرشار از ایده های جذاب است؛ همچون سکانس تلفن درون کافه که آن دو با استفاده از تلفنی خیالی، احساساتشان را نسبت به هم بازگو می نمایند. در بخش پایانی فیلم هم می بینیم که پسر به منظور گرفتن عکسی یادگاری، چگونه از دریچه چشمانش و نگاتیو ذهنش برای ثبت تصویر این خاطره شیرین بهره می جوید. برق نگاه اتان هاوک جوان در چند بخش فیلم از آن چیزهایی است که براحتی از خاطر نمی رود.
سلین دختری فرانسوی است و جسی آمریکایی که این دو با ورود به شهر وین، شاخصه ای فرا جغرافیایی به فیلم بخشیده اند. اما با وجود همه این عناصر، فیلم به شدت دارای جغرافیایی ملموس بوده و حتی با اشاره به زمان آشنایی این دو که شانزدهم ژوئن است، هویت تاریخی اثر را نیز حفظ و ثبت کرده است؛ امری که اکنون به یکی از ویژگی های خاص فیلم بدل گشته و ماه ژوئن نیز برای نمایش قسمت سوم این سه گانه در نظر گرفته شده است.
با وجود ساختار مدرن فیلم، با در نظر گرفتن ارجاعات بسیاری که در فیلم به چشم می خورند، می توان آن را فیلمی پست مدرن دانست. یکی از ارجاعات جذاب فیلم در صحنه ی برخورد جسی و سلین به دو مرد بازیگر تئاتر است که نام نمایش خود را با ارجاع به فیلم پکین پا "شاخ گاو میلینگتون را برایم بیار" گذاشته اند. همین بخش صحبت های بازیگران و مضامین درهم و غریبی که از نمایش خود برای آن دو تعریف می کنند (از کمونیست ها و سیاست مکزیکی ها گرفته تا گاوی که رفتارهای سگ را دارد) نشانه ای است از وضعیت دنیای درهم و پیچیده پیرامون و تغییر جایگاه واقعی انسان ها و نقد انسان نمایی.
فیلم پر است از نمادهایی که بکارگرفته است. از سفر و چرخ و فلک و گورستان گرفته تا قطار و پل و کلیسا و غیره. در جایی از ابتدای فیلم دختر می گوید که از پرواز می ترسد و برای همین سوار هواپیما نمی شود. اما در بخش پایانی به کاهش ترسش از پرواز و توانایی پرواز اشاره می کند. در واقع فیلم با اشاره به اینکه عاشق شدن نیاز به پرواز و اوج گرفتن دارد، تغییرات احساسی مرحله به مرحله سلین را نمایش می دهد. دختر و پسر با گذراندن چند ساعت در شهر و گذر از کوچه های تنگ و باریک، به نوعی با گذر از مراحل سیر و سلوک به درک و شناختی جدید از دنیا رسیده و تا پایان دیدارشان به بلوغی تدریجی دست می یابند.
فیلم در جاهایی و به شکلی ترسناک، پوچ انگارانه به نظر می رسد. به خصوص در جایی که جسی خاطره ای را از زبان دوستش در لحظه تولد فرزندش بیان می دارد، که پدر در همان اولین لحظه تولد فرزندش به او به عنوان موجودی که روزی قرار است بمیرد، می نگریسته است. فلسفه مرگ و حیات از جمله مواردی است که بارها در این فیلم به چالش کشیده می شود. در سکانس گورستان سلین اشاره ای دارد به قبر دختری سیزده ساله و اشاره ای دارد به این نکته که دختر مرده، بعد از گذشت سالها از مرگش همچنان سیزده سال دارد.
از نکات مهم ساختاری فیلم همراهی کامل فیلم با بیننده است. فیلم در هیچ جا از بیننده نه جلو می زند و نه عقب میفتد. تمامی اطلاعات به میزان کافی و به موقع به وی انتقال داده می شوند و پاسخ تمام سوالات ذهنی بیننده به موقع داده می شود. برای مثال در سکانس زن کف بینی که فال سلین را می گیرد و بعد از گفتن جملاتی کلیشه ای به سلین، بلافاصله بیننده جملات درون ذهن خود را در رابطه با پیش گویی های رمال، از دهان جسی می شنود. و یا در سکانسی دیگر که پسر به ظاهر شاعر کنار رودخانه با کلمه انتخابی آنها (میلک شیک) شعر می گوید، بلافاصله در نمای بعدی از زبان جسی می شنویم که به احتمال زیاد او شعر را الان نگفته و تنها آن کلمه را درون شعر جای داده است.
فیلم در تمامی لحظات جز افتتاحیه و اختتامیه خود، به جای موسیقی متن از موسیقی فضاهای درون فیلم به شکلی هوشمندانه بهره برده است. برای نمونه به سکانس های درون کلوب، فروشگاه موسیقی، سکانس رقص تولد و صدای نواختن پیانو می توان اشاره نمود و در سایر بخش ها نیز از صداهای پس زمینه همچون صدای قطار و یا حتی صدای دستگاه بازی استفاده گردیده است.
فیلم در سکانس پایانی خداحافظی و قرار دیدارشان برای آینده، به نوعی ارجاعی دارد به یکی از سکانس های میانی فیلم که سلین در مورد آشنایی خود با پسری شناگر و قراری که برای ادامه همیشگی ارتباطشان گذاشته اند، صحبت می کند و در ادامه تصریح می کند که این قرار ادامه نیافته است. اما آیا این بار این قرارملاقات به وقوع می پیوندد؟
فیلم با سکانسی زیبا و با نمایش تمامی مکان هایی که این دو ساعاتی را کنار هم گذرانده بودند، پایان می یابد؛ با این تفاوت که دیگر اثری از حضورشان جز یک بطری نوشیدنی به جای مانده در پارکی که شب خوابیده اند، به چشم نمی خورد.
آری؛ زندگی همچنان ادامه دارد و کشتی به راهش ادامه خواهد داد.